درباره ی خنده_3

از هر جا و هر نقطه ای که یک نیهلیست شروع به حرف زدن درباره ی خنده می کند، از همان جا و همان نقطه یک دختر زیبا _ که هم چون فاحشه هاست، اما فاحشه نیست _ آفریده می شود. آن نقطه همان سوراخِ هستی است که به شکل های مختلف آلت می خورد، زاد و ولد می کند و انگیزه و دلیلِ ادامه ی حیات می شود.


با این مقدمه وارد بخش سوم بحث می شویم؛

پیش تر از نیهلیسم ناشی از متافیزیک زدگی سقراطی گفتم، نیهلیسمی که ارزش زندگی را خوار و حقیر می شمارد. این شیوه ی تفکر، اصل را در مثالی می داند که در واقعیات یافت نمی شود. مثالی که کامل است و بی عیب و نقص. ایده آلیسمی که در وهم کامل شکل می گرفت و آدمی چون معرفتِ درک آن را نمی یافت دل مردگی و غم همه ی وجودش را فرا می گرفت. به عنوانِ نمونه، مثال انسان، انسان کاملی بود که تنها در اشعار به شکل رویایی دور نمود پیدا کرد؛ که انسانم آرزوست.

این نیهلیسم سقراطی به خوبی فقدان، حفره و نیستیِ چیزی را دریافته بود. انگار که زمین و زندگی به چیزی محتاج بود که نبود و یا آن را نمی یافت. چشم های تیزبینی که این فقدان را دیدند، بدونِ شک کشفِ بزرگی کردند، آن ها صورتی نادیده را کشف کردند؛ حقیقتِ سقراطی! و اما این کشفِ بزرگ هر چه که به جلوتر می رفت غم انگیزی اش بیشتر نمایان می شد.

وقتی که نیچه خندید

اما آیا راهِ گریزی از این پوچی غم انگیز بود؟ شاید نه، و شاید هم آری. اما آن چه اتفاق افتاد گریز از پوچی نبود، بل ستیز با پوچی بود؛ متافیزیک این بار در خدمتِ واقعیات در آمد و دوباره نیهلیسم! اما نیهلیسمی که اصل را در همین نزدیکی می دید ساخته شد! نیهلیسمی که زندگی را حقیر و خوار نمی شمرد، بل همتِ خویش را در آفرینشِ ارزش برای زندگی معطوف کرد. ارزش ها می باید بازآفرینی می شدند و اگر ارزشی باید از بین می رفت و خوار می شد، به این دلیل بود که از ویرانه ی ارزش های از بین رفته، ارزشی نو بازآفرینی شود. اما "ارزش" از نگاهِ اینان چه بود؟

"ارزش از وجهه ی تلقی (موضع فکری، ایده، نقطه نظر) برخوردار است. ارزش ها به طور فی نفسه وجود ندارند و معتبر نیستند، تا اینکه بعدن گاهی بدل به تلقی هایی شوند..." متافیزیکِ نیچه، مارتین هایدگر

همه چیز می بایست به بهترین شکل و از نو ساخته می شد، زندگی و ارزشِ آن. انسان به امید فراتر رفتن گام به پیش می گذاشت، انسان به دنبال فرانسان بود و...ابرانسان، اما ابرانسانی که در جهان شوند، خودش هم یک وجود پایدار نبود، یک نقطه ی آرمانی نبود. بل خود یک حفره ی آرمانی بود. آن چیزی بود که خود نیز باید به دنبالِ فراتر رفتن می بود. چرا که در جهان شوند، هر ایستادنی گندیدن به بار می آورد.

زمین چرخه ی خودچرخ بود و حرکت به سوی آینده و نسل های آینده. این بار به جای حقیقتِ سقراطی امیدی موهوم ساخته شد. امیدی که خود به ناامیدی خویش آگاه بود و اما می ساخت و می آفرید زندگی را... این بار جای آن _فقدان، حفره و نبود را_، امیدی به آینده گرفته بود. و این گونه بود که نیچه خندید. وقتی که نیچه خندید؛ "من به جانهای افسرده ایمان ندارم. ناتوانی در دروغ گفتن کجا و عشق به حقیقت کجا؟"خنده ای که خود سرشار از درد بود.

از هر جا و هر نقطه ای که یک نیهلیست شروع به حرف زدن درباره ی خنده می کند، از همان جا و همان نقطه یک دختر زیبا _ که هم چون فاحشه هاست، اما فاحشه نیست _آفریده می شود. آن نقطه همان سوراخِ هستی است که به شکل های مختلف آلت می خورد، زاد و ولد می کند و انگیزه و دلیلِ ادامه ی حیات می شود. زایشی دوباره...

نیچه خندید. به گمانِ من نیچه چنین نیهلیستی بود. خنده ای که از آفرینشِ ارزش های نو برای زندگی ناشی می شد. به راستی این خنده کجا و خنده های مبتذلِ ناشی از بی ارزشی زندگی عوام کجا؟

از نیچه می گویم! در حالی که باید بدانیم که نیچه تنها یک نام است و یک نشان.و ردی که بر اندیشه ها به جای گذاشته است. اما او نه اولین و نه تنها نیهلیستی بود که چنین بود.

خنده های خیام؛

خیام اگر ز باده مستی خوش باش/ با لاله رخی اگر نشستی خوش باش / چون عاقبتِ کار جهان نیستی است / انگار که نیستی، چون هستی خوش باش

این شعر را بارها و بارها شنیده ایم و خوانده ایم. اما هر نگاه می تواند تازه باشد. پس به جای شستنِ چشم هایم، تمامِ ذهنم را پشتِ چشمانم می گذارم و این شعر را دوباره می بینم. بسیار دیده ایم که عوام "بی دلیل خوش بودن"، "خوش گذرانی" و... "زحمت اندیشه به خویش ندادن" را با شعرهای خیام توجیه کرده اند. که این خود دردِ مستقلی است! اما از این درد می گذریم، چرا که می دانم این شعر آن قدر پر از درد است که نیازی به گفتنِ آن نیست.

می خواستم بگویم که خیام نیز چنین نیهلیستی بود! لاله رخی که خیام می گوید همان ارزشِ زندگی است، دخترِ زیبا و جوانی(یک نماد) که زاییده می شود و سرمست می کند...

اما آن نکته ای که توجه من را به خود جلب کرد تا نامِ خیام را در این متن بیاورم، بخش آخر این شعر بود؛ "انگار که نیستی..."

خیام نیز آن فقدان، حفره و نبود را یافته است و به جای آن انگاره ای از نیستی گذاشته است. و این یعنی همان امیدی که خود می داند سرشار از ناامیدی است. و خیام این گونه لبریز از دردِ فقدان بر هستی خنده می زند. با انگاره ای از نیستی!

چند ماهِ پیش شعری نوشته بودم که حال گمان می کنم با این توضیحات بهتر فهمیده شود! یک بیتش را برای خاتمه ی بحث می نویسم؛

نگارهام همیشه، همیشه "انگار"ند / بیا و قصه ی تازه بگو تو زود "انگار"

پی نوشت؛ مثالِ زاییده شدنِ دختری جوان و زیبا از خنده ی یک نیهلیست، از کتابی گرفته شده که در آینده ای نزدیک به معرفی آن خواهم پرداخت.