حفره

پیش نوشت؛از همین ابتدا از اینکه با توانِ بسیار اندکِ خویش دست روی موضوعی به این مشکلی و نام های بسیار بُزرگ گذاشته ام، از همه ی دنیا و مردمانش عذرخواهی می کنم. 

  

"در زمان ما اندیشه برانگیزترین امر همان است که ما هنوز فکر نمی کنیم! و همچنان نیز فکر نمی کنیم و در این میان وضعیت جهان مدام اندیشه برانگیز تر می شود" (معنای تفکر چیست، مارتین هایدگر)

اما به راستی پس چیست آن چه مرادِ هایدگر است از تفکر؟ آن چه می خواهم بررسم این است که آیا "رهایی از متافیزیک" آن چیزی است که مرادِ هایدگر از تفکر را متفاوت می کند از معنای تفکری که از قرن ها پیش تفکر خوانده می شد؟

هایدگر خود می گوید که متافیزیک با تفکر افلاطون آغاز شده است.(نباید اشتباه خواند که تفکر افلاطون با متافیزیک آغاز شده است!) پس می توان گفت آن چه هایدگر تفکر نمی داند، تفکرِ دچارِ متافیزیک، از نوع افلاطون و ... است؟ پس شاید لازم است تا نیم نگاهی به تفکر افلاطون داشته باشیم؛

افلاطون با در نظر گرفتن مثالِ هر چیز به ایده سازی پرداخت. فیلسوف، فرزانه و اندیشمند از نگاه افلاطون کسی است که بر حقیقت مُثُل معرفت داشته باشد. بنابراین می توان گفت که اندیشه و تفکر از نظر افلاطون نمودی دوباره از مثال هر چیز است!

از نگاه افلاطون حقیقتِ هر چیز، مثال و نمونه ی آرمانی آن چیز است. نمونه ای کاملن ذهنی. و این همان ماهیتِ متافیزیکی واقع در تفکر افلاطون است. پدیدار شدنِ هستی از نظر افلاطون همان ایده است که تفکر یک تصویر از آن است. پس هستی یک ایده است و دیگر هیچ.

اما هایدگر می خواهد از حقیقتِ وجود پرسش کند. پرسشی که متافیزیکِ افلاطونی در نطفه خفه اش کرده است و راهِ پرسیدنش را سد کرده است.

"تفکر هنوز باعث نشده تا به گونه ای آغازین تر، از حقیقتِ وجود پرسش شود... همواره پرسشِ وجودی فقط به طور متافیزیکی مطرح شده است در واقع تمایز این پرسشِ متافیزیکی و آن پرسشِ اصیل(از نظر هایدگر متفکر به نحو اصیل به هستی می اندیشد) هنوز ردپایی از خود بر پیکر تفکر نگذاشته است. متافیزیک، خود پرسش از این نسبت ذاتی را مانع می شود" (متافیزیکِ نیچه، مارتین هایدگر)

هایدگر برای یادگیری چنین تفکری، تفکر مستقل داشتن را پیشنهاد می کند چرا که از نظرِ او هیچ تفکری از تفکری دیگر برنمی خیزد! هر چند تاثیرِ تفکر ها بر همدیگر را منکر نمی شود.

پس برای آنکه تفکر هایدگری را بیاموزیم و در راهش قدم برداریم به توصیه اش باید عمل کرد و تا آنجا که می شود مستقل اندیشید... اما لازم به گفتن نیست که چنین اندیشیدنی هنوز در توان من نیست، با این حال پرسشی که ذهنم را به خود مشغول کرده است را مطرح می کنم و آن این است که؛

مگر نه این است که برای برانداختن بنیادِ متافیزیکِ افلاطونی می بایست نوعی نیست انگاری را روشِ خود کرد... اما این نیست انگاری که در نوشته های قبلی خودم با تقلید از کلماتِ خیام نامِ "انگاره ای از نیستی" را بر آن نهادم، چگونه می تواند خود رنگ و بوی متافیزیک به خود نگیرد؟ حفره ای که قرار بود توضیح بدهم همینجا شکل می گیرد...