فقدانِ فقدان؛ قدرِ فقدان های خود را بدانید!

نه دلم می آید که از این مفهوم دل بکنم و نه توانِ آن را دارم. پس این بار هم این متن مرا می نویسد و مرا می اندیشد!

شاید در ذهنِ بعضی از دوستان این پرسشِ نیکو شکل بگیرد و یا شکل گرفته است که اصولن ابژه ی پتی آ به چه کاری می آید و چگونه به زندگی ما پیوند می خورد؟  چه دلیلی دارد از این گوهرِ ناپیدا نوشتن؟ و حتی ممکن است بخواهیم این گونه بگوییم که همین ابژه ی پتی آ چه کارکردی می تواند برای روانِ آدمی داشته باشد! و از بین رفتن آن چه موقعیتی را برای آدمی به وجود می آورد؟

برای پاسخ به این پرسش ها بهتر است که فاجعه ی مرگ نمادینِ ابژه ی پتی آ را بررسیم. مرگی که ممکن است پس از مرگ واقعی و به عنوان مرگِ دوم رخ دهد و ای بسا کشنده تر از مرگ واقعی باشد!  

پس ناگزیر سراغ آن جایی می رویم که خودِ فقدان دچارِ فقدان می گردد! می خواهیم حالتِ نبودِ فقدان را بررسی می کنیم تا عمقِ فاجعه را دریابید!! موقعیتی که در آن لحظه، گوهر ناپیدایی که حافظ می گوید از معنا می افتد... در این متن می خواهیم از این فروریختن و از این _از معنا افتادنِ فقدان_ بگوییم و از ضربه و جراحتی ای بسا جبران ناپذیر که از پی چنین موقعیتی بر روانِ آدمی وارد می آید؛ تروما.

کسی چه می داند! شاید بعد از خواندنِ این متن قدرِ فقدان های خود را بیشتر دانستید!

ابتدا از یافته های دیگران خواهم گفت و سپس یافته ی خویش را به شما نشان خواهم داد. امروز می خواهم برای نوشتن متنم از سینما استفاده کنم! رسانه ای که همواره مرا مسخ می کند! هم چون ژان پل سارتر که در "کلمات" شرح می دهد که چگونه محو پرده ی نقره ای صامت، در کودکی خود می شد.

ژیژک در نقدی که به فیلمِ آبی، _ساخته ی مشهور کیشلوفسکی_ می نویسد، به موضوع مورد بحث ما نیز اشاره ی گذرایی می کند! من اما آن اشاره را به زعم خودم شرح می دهم و کمی بیشتر از  "اشاره ی گذرا" ی ژیژک درباره ی نمودِ مفهومِ فقدانِ فقدان در این فیلم توضیح خواهم داد؛

"آبی" قصه زنی است(ژولیت بینوش) که شوهرش و دخترش را در یک سانحه ی اتومبیل از دست می دهد. او عاشقِ همسرش _که یک آهنگساز معروف بود_ و همچنین دخترش بود. اما حالا در سانحه ای هر دوی آنها را از دست داده است و تنها یک بازنمایی، یک تصویر و یک خاطره ی آرمانی از آن عشق برای ژولیت باقی مانده است. بعد از سانحه ژولیت در ذهنش صاحب یک تصویر آرمانی از عشق می شود که بدونِ شک می تواند همان مفهومِ فقدان باشد. همسر و دخترِ ژولیت دچار مرگ واقعی شده اند، اما تصویر آرمانی عشقِ همسر، برای ژولیت نقشِ ابژه ی پتی آ را بازی می کند. این پایانِ تلخ می تواند نقطه ی قابل تحملی برای ژولیت باشد، اما این پایان ماجرا نیست. پس از مدتی ژولیت درمی یابد که همسرش یار دیگری نیز داشته است! زنی که اکنون از همسر فقیدش حامله هم هست! اکنون چه اتفاقی می افتد؟ تصویرِ عشق همسر در ذهنِ ژولیت خط خطی می شود، راز ابژه ی پتی آ ی او برملا می شود و حجاب از چهره می گیرد! و اگر به تعریف ابژه ی پتی آ دقت کنیم درخواهیم یافت که ابژه ی پتی آ پس از برملا شدن رازش، از بین می رود. آرمانِ ذهنی ژولیت فرو می ریزد و... فروشدِ یک انسان آغاز می گردد. ژولیت دیگر حتی نمی تواند برای مرگ همسر و دخترش اشک بریزد! بله، بعد از برملا شدن راز ابژه ی پتی آ، ژولیت اکنون با فقدانِ فقدان روبروست... و این است آن تلخی ای که می تواند بی پایان باشد...

اما آن چه من در تصاویرِ ذهنم برای این مفهوم یافته ام، داستان یک فیلم سینمایی به زبانِ فارسی است. هر چند "زبان" به اندازه ی تصویر سندیت ندارد! اما نباید نزدیکی و همدلی ای که زبان، و به طور ویژه، زبانِ مادری، برای ما ایجاد می کند را دست کم گرفت. اگر اندیشه با زبان شکل می گیرد، آن زبان به گمانم باید زبان مادری باشد... و اگر نه که بحث متفاوت خواهد شد. پس برای فهم بهترِ موضوع درباره ی فیلمی که نقش آفرینانش به زبانِ فارسی صحبت می کنند می نویسیم؛

نمی دانم اصغر فرهادی یک لاکانی هست یا نه! اما چه اهمیتی دارد؟ من در این متن نه با اصغر فرهادی درگیر می شوم و نه با نامِ او. من از رویکردی لاکانی به یکی از فیلم های او، که از نظر نگارنده بهترین اثر او نیز بوده است، می نگرم. احتمالن تا کنون حدس زده اید که می خواهم درباره ی "درباره ی الی" بنویسم. بله! درست حدس زده اید.

"الی" از همان ابتدا شخصیتی مرموز و اثیری می نماید! تصویری که خود را چنان به ما نشان می دهد که برای یک لاکانی قابل حدس است وی می تواند ابژه ی پتی آ برای فرد دیگری باشد و یا بشود. دختری که هیچ چیز درباره ی او قابل پیش بینی نیست و همه چیز حالت رازآلود دارد؛ او نامزد دارد یا ندارد؟ می خواهد ازدواج کند یا نه؟ و تیزهوشیِ فیلم نامه نویس آنجا رخ می دهد که ما حتی نامِ الی را نیز نمی دانیم و نخواهیم دانست... الی آیا المیراست؟ الناز است؟ الهام است یا...؟ الی پرسونایی بی نشانه و اثیری است.

در ادامه و باز هم با تیزهوشی آگاهانه(؟)ی کارگردان؛ الی، به شکلی نامشخص و در حالی که به شدت یادآور گفته های فروید است، دل به دریا می زند و به شکلی مبهم و وهم انگیز غرق می شود و می میرد! مرگی که شبیه به مرگی نمادین نیز هست.

فروید تمایلِ فراوانِ انسان ها به خودکشی کردن در دریا و غرق شدن در آن را به شباهتِ دریا و رحم مادر، در ذهنِ فردی که می خواهد خودکشی کند، ربط می دهد. پس خودکشی در دریا در ذهنِ فرد نوعی بازگشت به جایی است که گمان می کند از آنجا بریده شده است؛ رحمِ مادر! پس الی به صورتِ نمادین به جایی برمی گردد که از آنجا آمده است. اما آیا به راستی به آنجا برمی گردد؟ پاسخ روشن و قطعی این است که؛ خیر! اما آیا وقتی که الی در رحم مادرش بود برای ما اصلن وجودی داشت؟ پاسخ این است؛ خیر.

این جملات برای شما آشنا نیست؟ بله! ابژه ی پتی آ ! بله، انتخابِ دریا برای پایان دادن به تلخی بی پایانِ الی هوشمندانه ترین انتخابِ فرهادی بوده است.

در ادامه ی داستان اما بعضی ابهام های ما درباره ی الی رفع می شود! صابر ابر سر و کله اش پیدا می شود. بله! باید باور کنیم که الی نامزد داشته است. و حال صابر ابر آمده است و از کل آن خانواده شاکی است که چرا در مراقبت از الی سهل انگاری کرده اند(او هنوز نمی داند که الی به قصد آشنایی و ازدواج به شهاب حسینی به آن سفر آمده است، یا لااقل اینطور نشان داده می شود.... و این یعنی هنوز فاجعه رخ نداده است). صابر غمگین است، گریه می کند حتی، اما تصاویر به خوبی به ما نشان می دهد که عمقِ فاجعه هنوز رخ نداده است. گریه های او فعلن خیلی هم واقعی نیست!  صابر ابر نامزدش را از دست داده است، اما فقدانِ او را به دست آورده است.... خبر هولناک برای صابر ابر اما در پیش است؛ فقدانِ فقدان.

در ادامه نامزدِ الی درمی یابد که الی به قصد آشنایی و ازدواج با فرد دیگری(شهاب حسینی) به آن سفر دریا آمده بود! تصویرِ نامزدی که عشقش بود و ابژه ی میلش، و حال ابژه ی پتی آی او شده بود، ناگاه فرومی ریزد... صابر ابر با فقدانِ فقدان روبرو می شود!

فروریختنِ این بار یک مرد را می توانید در این فیلم مشاهد کنید؛ در تصاویرِ بسته ای که از صابر ابر به ما نشان داده می شود.

راستش را بخواهید الان به خاطر ندارم که آن سکانس روی آوردن صابر ابر به صورت نمادین به امر مذهبی در کجای فیلم اتفاق افتاده است، اما من اگر جای فرهادی بودم؛ آن سکانس را حالا نمایش می دادم، صابر ابر می خواهد با این فقدانِ فقدان کنار بیاید و این گروتسکِ داستان فیلم ... و ای بسا گروتسکِ داستانِ بسیاری از ماست.

آن جا که ابژه ی پتی آ و فقدانِ آن با اکنون و هستِ زندگی ها تلاقی پیدا می کند همینجاست.

نقل قولی از هگل است که می گوید؛

"آدمی همین شب است، این هیچ توخالی! که همه چیز را در بساطت خود جای داده است_وفورِ پایان ناپذیری از بازنمایی ها، تصاویر بی شمار از چیزهایی که هیچ یک به او تعلق ندارد_ یا چیزهایی که حضور ندارند.... وقتی آدمی از درون چشم انسان_ به درون شبی که هولناک می شود می نگرد، این شب را یک نظر خواهد دید"  ______________ من از نهایتِ شب سخن می گویم. کیست که در چشمانم خیره شود، و من را انکار کند؟ من دستانِ آن کس را خواهم بوسید.