گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست*

به آوخ و این شاعرانه اش؛ 

 

دو حلقه! دو فقدان! پیش از آغاز و پس از انتها... "او" و "مرگ"! به دو فقدان دچار می شویم... و اگر دمی را زیسته ایم همان دمی است که دچار می شویم...

او! آن مرجع ازلی و حلقه ی آغازینِ زنجیره ی هستی... همان نقطه ی آغازینِ سلسله ی علی! او، یک نام! یک کلمه که به آن ارجاع می دهیم!


بر او نام ها نهادند... آب، آتش، اختر، خورشید و انسان واره ای تکیه زده بر عرش! تا... عقب تر، و کسی چه می داند، شاید جلوتر... تا حتی گاو! و حتی شاخِ مقدس!


به راستی آن کلمه ی والا! آن دالِ مطلق، آن دالِ بی مدلول را چه کس فراخواند از قلبِ سیاهی یکدست نیستی، از گوشه ی دنج هیچ!؟ چه کس آن را چه نامید؟ کدام دانای کل تاریخی او را صدا زد از خوابِ عدم؟ چه چشم ها بر این دالِ مطلق چشم دوختند تا بارِ امانتِ نگریستن به او حال به ما برسد؟
و حا چه زمان ها گذشته و تو گویی زمان هم با او آمده و با او می رود... حقا که او بر زمان نیز چیره بوده و نه زمان بر او! به راستی که جز او کیست خالقِ زمان؟!


به من بگو! ای "او"ی من! چه کس تو را صدا زد و بر جایگاهِ هیچ نشاند؟ تو خود گواه باش که چگونه حال پرسش انگیزترین مان این گشته که "چرا چیزی هست به جای آنکه هیچ نباشد؟" آه سیمپتومِ من! با من چه می کنی...

چه ارزش ها که بر تو افزوده شد... چه شورها و چه شرها... چه دوستی ها و چه دشمنی ها... چه پروازها و چه سقوط ها... چه والا و چه پست... و... و هیچ کس اما به درونِ تو ره نجست... هیچ کس آن هسته ی سخت را نشکافته است هنوز، حتی با آن آخرین انفجارِ بزرگ!!

و چه هولناک لحظه ای بود، آن دم که آن آخرین مومنِ نامومن به تو در نگاهی به خویشتن که بوی انتحار می داد، از مرگِ تو خبر داد! _ که تو می دانی ایمان به تو تنها با کفرِ به تو ممکن است!_ و آن آخرین مومن چه مومنانه تو را کشت!

و چه کابوسی بر ما گذشت که دیگر هیچ کس را یارای نامیدنِ تو نبود! و ببین چه غمگنانه فقدانِ تو همه ی باورِ ما شد! که تو دیگر دالی بودی که دیگر دال بر هیچ چیز نبودی...!

کلمه مرد... مرگِ تو عینِ تو را از ما گرفت... کور شدیم... جهان و زبان زان پس پریشان شد... می دیدیم اما نمی دیدیم... و ما دالی دالی گویان بودیم اما چه سود که "دال"ی دیگر نبود...

معلولِ ذهنی شدیم! چرا که علتی داشتیم عینی... داشتیم... داشتیم... و حال دیگر نه داشتیم...

و چه آشفته تر شدیم آن گاه که بر خویش نظر افکندیم و از خویش پرسیدیم؛ آیا اصلن زمانی بوده است که تو را داشته ایم؟؟

زمان را تو می دانستی و ما هیچ نمی دانستیم. آن زمان دیگر از چنگِ ما پریده بود پرنده ی زمان... گذشته بود... پَر زده بود انگار و محو شده بود... پس چگونه ما را یارای پاسخی بر پرسشمان بود؟ پس آشفته تر شدیم...

ای فقدانِ والا! به راستی که بیهوده جستجویی است گر تو را در لابه لای افسانه های واقعیتِ موجود!! جستجو کنیم... بیهوده است... آری... اما تو به من بگو؛ من به جستجوی تو ام و یا تو ما را می جویی... اما تو مگر از جستجوی ما دست برمی داری؟ آه که تو را چه می شود...

نامی دیگر می باید تو را... و ابرانسان آن نامِ دیگرِ تو بود که همان آخرین مومن به تو، در گوشِ من خواندش و تو را کشت... عینی این بار عینی تر! نامی که از آینده می آمد، به جای تو که از گذشته می آمدی...

همه چیز در هم پیچیده شد! آینده جای گذشته و بر جایگاهِ گذشته نشسته بود و خدایی می کرد...

آینده ای که با خلقِ تو _زمان_ معنا می یافت... آینده ای که می آمد و با هر لحظه آمدن، ادامه ی حیات را نوید می داد و سرودِ مرگ را می سرود...  پیامبری که این آیه را خواند در گوشم به زمزمه گفت؛ آری مرگ را از زندگی جدایی نیست...

مرگ! این آخرین فقدان! و بعد فقدانِ فقدان...؟ یک دالِ بی مدلولِ دیگر... این بار در انتهای راه! حلقه ی انتهایی زنجیره ی هستی... هستی... هستی هنوز؟ آری هستم و از آن دم می گویم... از آن دم که دلیل و علت هستی نابود می شوند...

تصویری موهوم! آخرین فقدان... آن جا که زنجیره ی فقدان های ما پاره می شود... آه که هستی اثری ز سعی بیهوده ی ماست... هستی... هستی هنوز!

 

*خیام