مرگ نیست... به جز یک شدن!

این متنِ شاعرانه را به مانند خیلی از دیگر نوشته هایم، بدون فکر و در پریشانی کامل نوشته ام! به دلیل زنانه بودنِ متن و ویژگی های خاصش، آن را تقدیم می کنم به یک زن! منتهی به زنی که تنها در خیالِ من وجود دارد. و تنها با خیالِ خود او را ساخته ام. او تنها زنی است که مخاطب این نوشته است؛ زنی که وجود ندارد!

***

***

باید بدانی... تنها آن گاه که بدانی؛ "من" نیست! به جز یک فریب، به جز تصویری وهم آلود که ذهن ساخته است از آینه! که "من" تنها تصویری است از تصویرِ واقعیت! آن گاه که این را بدانی... که بهتر است بگویم این را بتوانی...

آن گاه خواهی دانست که مرگ نیز نیست!

مرگ نیست به جز یک شدن!

تو می خواهی مرگِ خود را بزرگ بپنداری اما بگذار از همین ابتدا خیالت را راحت کنم، که من حتی نخواهم گفت مرگ آخرین شدن است! نه! نه! تنها همین؛ مرگ نیست، به جز یک شدن!

وه که همگان چه فریب کارانه و چه ساده لوحانه مرگ، و بدتر از آن مرگِ خویش را بزرگ می انگارند...

آه دوستِ آلمانیِ من! تو چه نیکو یافته بودی که می گفتی؛ "همگان مرگ را بزرگ می پندارند اما..."

اما من این گونه می اندیشم که باید مرگ را حقیر کرد! باید آن را خوار کرد! تا بتوان آن را به شدنی بزرگ بدل کرد... تا بتوان مرگی دیگر آفرید!

و چه کس این را بهتر از سقراط، آن پرسش برانگیزترینِ زمانه، درک کرده بود؟ هم او که "مرگِ من ِ" خود را خوار کرد و آن گاه که میوه ای در حالِ افتادن بود، شوکران را خودخواسته سر کشید! او مرگِ خود را آگاهانه حقیر پنداشت، تا تابلویی این چنین زیبا بیافریند! تابلوی مرگ!

و آن دشمنِ تراژدی خود آیا این چنین به خلق تراژدی دست نیازید؟ و آن خوارکننده ی مرگ آیا مرگِ خویش را بزرگ نکرد؟

و تو ای دوستِ من! باید نیچه را زندگی کنی، تا دریابی که با چه عشقی به خوار کردنِ "مرگِ من ِ" بزرگ ِ سقراط دست یازید تا این بار تابلوی جشنِ مرگ را بیافریند...

مرگ نیست...

مرگ نیست به جز یک شدن!

مگر نه "مرگ" تنها یک کلمه است؟

مگر نه مرگ نامی است که "من" بعد از تولد، به مرحله ای از شدنِ خویش می گوید؟

پس چگونه است که مرگ را از زندگی _این مجموعه ای از شدن ها_ جدا می پندارید؟

مرگ یک کلمه است!

هم چون روح؛ مرموز، اثیری، و نشانه ای از جهلِ ما که حقیقتش می نامیم!!

و چه نیکو به ما آموخت دریدا که از روح باید دوری کرد!

باید اجتناب کرد از آن...

اما به راستی چگونه اجتناب از روح ممکن است حال آن که من برای اجتناب از روح هم می بایست از کلمه ی روح استفاده کنم!!

تو می بینی فیلسوف!

از هر طرف که بروی این "زبان" است که برای ما زبان درازی می کند!

مرگ نیز این گونه است... هم چون روح! ما با زبان ها درگیر مرگیم... درگیرِ یک کلمه! و آیا تو را قصد رهایی از کلمه هاست؟ آیا در دل نیتِ دوختنِ زبان  داری؟

اگر چنین قصدی داری می توانی از همه چیز اجتناب کنی... دور بشوی... به جنگل بزنی! به بیابان!

می شود.. آری می شود...

اما باید بدانی که هر چند ممکن است با این کار بتوانی از دست کلمات خلاص شوی، اما تو را گریزی نخواهد بود از "زبانِ طبیعت" و "زبانِ نشانه ها"... آن گونه که فوکو می گوید!

از همینجا هم می شود دید؛ که جنگل در طبیعت می تواند نمادِ زندگی باشد و بیابان نمادِ مرگ... می بینی؟ می بینی چگونه مرگ ناگزیر است؟ و چگونه زبان و کلمه ما را در بر گرفته است؟

اما با همه ی این ها اگر می خواهی از کلمه ها فراری باشی، باید بروی و سخن کوتاه کنی!! لااقل باید بروی... این حداقل چیزی است که از تو انتظار می رود، اگر چنین می خواهی...

و گر جز این را می خواهی!

به چشم های من خیره شو!

و آن گاه بزرگ ترین دروغ را درباره ی مرگ به شیوه ی دروغ زن ترینِ شاعران با من بگو!

چون غزلِ آن انگلیسی عاشق پیشه که با مرگ، مانند نوعروسان تا دمِ حجله ی خون می رقصید و آن را به آغوش می کشید... چون غزل آن شاعر انگلیسی! چون شکسپیر!

تنها یادت باشد که اگر می خواهی باورت کنم، باید دروغ زن تر باشی... حتی از شکسپیر! باید والاتر باشی...

با نگاه و فریبِ چشمِ جادویت و یا با همین کلمات!

و شک نکن که کلمه اگر با خون نوشته شده باشد، تا ابدیت خونش جاری خواهد بود و زندگی بخش...!

آری همین کلمه! همین دروغ! و چه حقیقتی والاتر از این دروغ؟!

باید ایمانی در تو باشد که کلمه اگر با جوهرِ خون تو نوشته شود، خونِ درونِ آن نخواهد مرد!

که مرگ یک کلمه است...

و ما انسان هایی با زبانِ باز ِ بسته، تنها با کلمه به جنگِ کلمه توانیم شتافت، که تنها کلمه را یارای جنگ است با این شدنِ مخوف که نامش را مرگ نهاده ایم...

آری ای زن!

اکنون صادقانه ترین دروغ هایت را با من بگو!

ای زن که همه ی زندگی هستی...

که مگر چیست زندگی به جز ذهن و زبان و آن چه جهانش می نامیم؟

و چه زیبا تمامِ اینها در یک کلمه ی والا خلاصه می شود؛ دروغ!

در دروغ!

دروغ به راستی آن کلمه ی والاست و چه زیباتر آن که زن دروغ است!

من بیشتر از آن چه درباره ی زنان گفته اند و می گویند که؛ "زن دروغ را در ذاتِ خود دارد" می گویم؛

زن دروغ است! زن وجود ندارد!

و چه زیبایی تو ای زن! که این دروغ همه ی زندگی است... آری زن دروغ است و دروغ همه ی زندگی!

آیا تو را توانِ آفریدنِ دروغی است که من را باور آید؟ نه! ناامیدانه می دانم نه! می دانم که قرن هاست که آخرین زنِ باشکوه مرده است...

با این همه تو ای "زن"! که اکنون و در این لحظه همه ی زندگی اکنون این "من" شده ای...

تا آن جا که می توانی باشکوه ترین دروغ هایت را بسرا! و برای آن از هیچ کس شرمنده مباش... و آن گونه بزی که می سرایی... آری با قطره قطره ی خونت بزی!

تا شاید بازی تو باورم آید... تا شاید زندگی تو را باور کنند!

تا تو خود یک باور شوی!

آن گونه که جهان را بتکانی! زبان را شاعری دیگرگون کنی و ذهن را جوشان!

با قطره قطره ی خونت بزی... هم چون این "من" که اکنون با قطره قطره ی خونش می نویسد... برای تو!

"من اینجا بس دلم تنگ است/ بیا ره توشه برداریم / قدم در راه بی فرجام بگذاریم"