هی ...
باورت می شود ؟
دیشب روح مرموز حاکم بر هستی را دیدم
در رویا
ولی
به شهادت چشم خود .
باور می کنی رویا را !؟
ترسناک بود و پر هیبت !
اکنون
به گواه اشک خود .
دیوانه ای بود ،
زنجیری
و من هم در،
زنجیری ،
دست و پا می زدم
به تقلا !
و می گفتم ؛
آی دنیا من آزادم.
و او می خندید ،
او ، همان دیوانه ی زنجیری !
هی ...
خسته ام !
از این جدل بی حاصل
یک روز تز رهایی
روز دیگر آنتی تز صدای زنجیر ها !
تا کی ؟
هی ...
خسته ام !
همزاد من کی ظهور خواهد کرد ؟!
هم نهاد من.
زمستان 89
ققنوس خیسی که پیش تر ها از زخم زنجیرها آرام میگفت : "آه..." دیگه از درد زخم ها خسته شده میگه : " هی ..."
واقعا دیدن اینهمه در زنجیر و فریاد آه من چقدر آزادم ،تصویری از حقیقت و واقعیت است.اینجاا چقدر حقیقت با واقعیت در تناقض و پارادکس است؟
زود خسته شده ای... برای رسیدن باید همچنان جنگید... چه در رویا و چه در واقعیت...
زود خسته شدی مرد......... برای کامیابی جدال ها نیاز است...
این شعرت معرکه بود
به خصوص تز رهایی و آنتی تز صدای زنجیرش که دیگه حرف نداشت
زنده باد
قشنگ بود، ققنوس.
توصیه میکنم سریال "دکستر" رو تماشا کنی. حالت رو جا میاره.
(چیزکی در موردش نوشتهم.)
خیلی خوب بود
از مطالب اخیرتون اینطور برمیاد که باید آستین براتون بالا بزنیم یا بزنند!
یادم رفت اسممو بذارم
همزادمان در خاک خفته است
همزاد تو...
هم نهاد من... __ همان دیوانه ی زنجیرییست
با سلام
شعرت را خواندم.
گفتی که:
"هی ...
خسته ام !
از این جدل بی حاصل
یک روز تز رهایی
روز دیگر آنتی تز صدای زنجیر ها !
نگریستن در آینه ی خود...
فریاد زدن بر سر خود...
گم شدن در سایه ی خود...
قراره کسی ظهور کنه؟
سلام..
خوبی اسامه؟
اینطوری نوشتنم رو خیلی بیشتر دوست دارم.کوتاه ولی عمیق تر..
میگه احیانا خرزو خان رو بالای آسمون دیدی؟
چقدر شعرتون رو دوست دارم :) حس عجیبی بهم دست می ده نمی دونم شاید چون اساسا موجود نا امیدی هستم
سلام خوبی رفیق؟
شعرت پر از هیبت بود
سلام
.
.
.
هیچی فقط سلام
سلام
همین..........
ببخشید خلاصه اگر بد گذشت