آن که چیزی از خود را نمی پوشاند ، خشم بر می انگیزد.
چه دلیل ها که برای ترس از عریانی ندارید ! آری ، اگر خدا می بودید می توانستید از تن پوش های خود عار داشته باشید.
فریدریش نیچه ، چنین گفت زرتشت ، درباره ی دوست
اتفاقاتی که افتاده اند
و یا می افتند ...
مهمند !
اتفاقات ِ نیفتاده اما
مهم ترند!
-
فرزانه ای گفت ؛
اتفاق آن است که وقوع یافته باشد
که افتاده باشد ...
-
و من گفتم ؛
کیست که شعرهای ننوشته ی مرا بخواند؟
نام ِ او را دوست خواهم گذاشت.
پی نوشت ؛ آری به اتفاق جهان می توان گرفت! و اتفاق یکی شدن است ، و یکی شدن به جز از راه عریانی حاصل نمی شود.
اتفاق حلقه است شاید
حلقه ای از یک زنجیر
زنجیری به نام روز
روزها و روزگاران
اتفاق می افتد
دانه دانه حلقه
حلقه حلقه دست در دست
تا ........ زندگی
زندگی لحظه است ... گفته اند
لحظه را دریافتن هنر است
:-)
اگه یه ذهن روح زیبای عریان دیدی بگو فلانی سلام رسوند گفت ، آدرس منو هم حتما بهش بده .
گشتم نبود ، نگرد ،نیست که نیست که نیست .
یافت می نشدنی ها را شاید درون خویش یابیم... اگر...
سلام،
عریان شو، تا بخوانیمت!
آن همه زشتی را ... بگذار پوشیده بماند هنوز ...
والا . . .
ما یه زمانی ، دوران ماضی رو عرص میکنم ، آغوشمون رو که باز میکردیم طرف میگفت ایول ایول این دشنه خورش ملسه صاف میزد تو قلبمون اینه که درشو تخته کردیم رفت پی کارش دوتا هم ازین چوب ضریدریا زدیم روش که محکم کاری کرده باشیم .
شمام بابام جان مثل اینکه تازه کاری . ما یه همشهری داشتیم بلانسبت شما مث شما بود بعد آغوششو باز کرد یکی بدجوری سوزوندش و همشهری ما دوووود شد و رقت هوا . دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ
حرف زور نمی خورن غیاث آبادیا :)
کی بود میگفت ناممکن را بخواهید؟ خوندن شعرهای ننوشتهت یه چیزی تو همین مایههاست.
:)
همه جورتو دوست داریم همشهری شعرهای نوشته و ننوشته ات را ... اما بنویس
یه سر و سامونی هم به کامنت دونی یه پارادیزو بدی بد نیس
ما هم همه جوره مخلصیم همشهری عزیز ، لطفت بسیار زیاد است.
و البته خیلی ممنون که به پارادیزو سر می زنی ... چشم :)
من همیشه عریانم !!!
نیچه می گوید ؛ "هرگز نخواهی توانست خود را برای دوستت چنان که باید بیارایی..." پس بهتر آن است که برای دوست عریان باشیم ! هر چند که او ما را بدین سبب سر به نیست بخواهد !
عریانی ، بی رنگ و ریایی است ... بی کلک .. بی دغل .. بی دروغ ... با ادب .. همان ادبی که روزی اسمش را بی ادبی گذاشته بودی .. یادته ؟
شعرهای نانوشته ی هیشکی رو نشه خوند شعرهای تو رو میشه خوند بس که عریانی دادا
آره ، یادمه :-)
...
خودم می دونم که نیستم. که اگه بودم به این همه لایه روبی محتاج نبودم ...
و من گفتم ؛
کیست که شعرهای ننوشته ی مرا بخواند؟
نام ِ او را دوست خواهم گذاشت.
.
.
.
آیا واقعا کسی پیدا میشود نامه های نانوشته ی مرا بخواند؟!
تا آن در درون ِ خود ِ آدمی پیدا نشود ، هیچ جای دیگری هم پیدا نمی شود ... البته به نظر من.
اوه..!
لباس از تن کلمات باید درآورد. .
:)
سلام
فوق العاده بود....
ممنون :)
عریان شو بزار همه ببین که تو ذهنت چی عزیز داره چی میگذره چی میخواد بگه مطمئنم خیلی حرف داره
بله ، خیلی حرف داره ... اما چگونه حرفی ؟
سلام
فرزانه ای هم هست که شعر های نانوشته ات را می خواند
فرزانه ی عزیز ... رفیق ِ قدیمی ... :)
عریان شو ببینم چی تو سرته، مطمئنم حرفهای زیادی داری،
«دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهیی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
□
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی میداشت
تا به جانش میخواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگیست
و بر سکّوبِ وداعش به زبان میآوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتَش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لبجُنبهیی بَدَل میشود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفتهیی شنیده پنداشته.
□
سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوتواژهیی بود این در آستانهی زایشی یا فرسایشی؟
نالهی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیلهمردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه مینماید
یا خائنی که به کجراههی نامرادی میکشاند؟»
و چه بر جای میمانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:
نیازی ارضا شده؟
پرتابهیی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟
و بگو با من بگو با من:
که میشنود
و تازه
چه تفسیر میکند؟»
شاملو
هم چون مرگ
که نام کوچک زندگی است ...
سلام
فکر کنم اون تور برزیل این کارکرد رو هم داشت و می تونستیم از اون زاویه! هم به این قضیه نگاه بکنیم و یکی بشیم...
بله ، بله ، زاوایا بسیارند ، فقط میله جان ، ترسم اینه که حرف در بیارن برامون ;)
دیدی عریانی ! شدیم دو تا ... من و فرزانه

حالا تو بنویس ... ناز نکن !
چرا برخی دوست تر میدارند که کسان گمان کنند که ایشان را نمی توان شناخت ؟ [یک آبجی کنجکاو]
آه ه ه ه ققنوس خیس تو را می توان
تو زلالی !
مثل سرچشمه !
تو اشکی !
مثل باران !
تو را می توان
جان مامان می توان !
آه بینویس ده آبای !
ـــــــــــــــــــــــــ
طبع شوخ مسلک منو ببخش !
خواستم هوایی عوض کرده باشم
وگرنه شعرات حرف ناره جان آبای
منتظر بقیه اش هم هستم .
باقی بقای دادا
به نظرت من دوست دارم که دیگران گمان کنند که دیگران من را نمی شناسند ؟
نمی فهمم این جمله رو ! :)
دوباره داری میشی ققنوس قدیمی خودمان
تعبیرت از دوست عالی بود
من همچین دوستی توی زندگی ندارم
ممنون ، نیکادل عزیز ... :)
ما چنان در رذالت های اخلاقی فرو می رویم که دیگر حتی قدرت نفس کشیدن نداریم.این روزا اگر صاف باشی می گویند طرف هالوست.و اگر رند باشی ،نه به شیوه ی حافظ شیراز،که کلاش، مردمان تو را زرنگ می خوانند.
گفتند چاپلوسی از دوران مغول ها وارد اخلاق ایرانیان شده،خوب ایشان خونریز بودند،این همه رذایل که جای فضایل را گرفتند در چه دورانی وارد اخلاق ما شده؟
شعر های شما را هم می خوانیم یعنی باید حرف دل ما باشد،مثل فروغ، شاملو و...مثل خودت
:)
... که هم نا گفته می بینی و هم ننوشته می خوانی/// سلام ققی
سلام :)
به نظر من ؟
واقعن نظر دیگرون چقدر اهمیت داره درباه ی خودٍخودٍ آدم ؟
...
هیچی قشنگتر از این لبخندها نیست که بعد از جوابها می ذاری
اینم نظر من (؛
:-)