زندگی چیست یک فراموشی
لحظه ای با زنی هم آغوشی
بعد او می رود تو می مانی
الکلی می شوی و می نوشی
***
زندگی چیست یک فراموشی
چه مهم است شیری یا موشی
توی سوراخِ هستی افتادی؛
باز دنبالِ لانه ی موشی!
زندگی می کند تو را آخر
نرم و آهسته توی خاموشی
تو زنی را که زندگی ت شده؛
می کنی... می شوی و تو توشی
تو زنِ زندگی شدی آخر!!
زندگی ات زن و تو می کوشی؛
تا که پنها کنی زن ت را! هه!
تو که او در حجاب می پوشی!
***
زندگی چیست یک فراموشی
می فراموشی آن چه می گوشی
پس زِ خاطر ببر چه من گفتم!
بعد فحشم بده به پاپوشی!!
***
پی نوشت؛ این روزها حرف های آزاردهنده ی زیادی شنیدم! چه به صورت مستقیم و چه غیر مستقیم. نمی گویم آن قدر پوست کلفت هستم که رنجور نشدم و نمی شوم با این حرف ها....! اتفاقن بسیار هم رنج می برم...!
اما می خواستم بگویم که ققنوس خیس راهی از آنِ خویش دارد، و به راهِ خویش خواهد رفت... آری! این اکنون راهِ من است.
در راهت استوار باشی. فحششونم به ***ت. اصلا خیلی هم خوب.
مخلصیم سعید خان، کم پیدایی! ممنون سر زدی.
خوب بود و بند اول عالی.
ممنون.
ژرفای این شعر را آن کس می یابد که تفکر و فلسفه را بتواند..
کافی ست افلاطون را پیش چشم آریم، همو که می گفت تفکر و فلسفه؛ به یادآوردن آن هایی ست که می دانستیم و اکنون فراموش کردیم و فیلسوف، قابله ای ست که این کودک نهفته در رحم فراموشی را، به دنیا آورد..
و یا به فاصله ی بیست قرن تفکر و تمدن، آن سو تر، هایدگر که می گفت: تفکر، تذکر و سپاسداری است.
تفکر همچون به یاد آوردن و پروا داشتن چیزی که از فرط نزدیکی، آن را نمی بینیم و فراموش اش کردیم...
و در این راه، پرسش یگاه راه پارسایی تفکر است و بس.
این که ما با فراموشی چه می کنیم و فراموشی با ما چه کرده، آن چیزی است که سروده ی تو می کوشد راهی به آن جوید و ارزش آن را کسی خواهد دانست ژرفای مساله ی فراموشی را اندیشیده باشد..
چیزی که هنوز در «الف» آغاز آن ماندیم و خواهیم ماند، تا آن روز که نیندیشیم و نیندیشیم به این که هنوز نمی اندیشیم...
کامنت زیبایی بود! اما آن جایی برایم زیباتر بود که تو در جمله ای انقلابی، برخلاف آن چه معمول است برای "تفکر و فلسفه" از "توانستن" استفاده کردی و نه "دانستن"!
همه می دانیم؛ در زمانه ای زندگی می کنیم که "تکنولوژی دانستنی ها" حکفرماست... کار به جایی رسیده است که برای دانستن درباره ی هر چیز کافی است آن چیز را در سایت گوگل تایپ کنیم! همین.
اما مساله این جاست؛ آیا این "دانستن ها" که دیگر حتی چون گذشته ها برای داشتن شان سختی "مکتب رفتن" و "خط نوشتن" را نیز نیازی نیست به جان بخریم(نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مساله آموز صد مدرس شد)، نسبتی قطعی با "تفکر و فلسفه" می تواند داشته باشد؟
می دانی که پاسخ من این است؛ خیر!
اما پاسخ زمانه چیست...؟ زمانه ای که در آن شاهد فروشد مغز و اندیشه ی انسان، به مموری کامپیوتریم! و عجبا که انسان، این خالقِ مموری و پروسسور، خود را هم ردیف با مخلوق بی جانش می خواهد...
و آیا این خود تفکر برانگیز نیست؟
"توانستن" می خواهد در این اقیانوس "دانستنی ها" شنا کردن... و این آن چیزی است که من در تو می بینم!
این پاسخ خلاصه ی من سپاسی است از تو که "تفکر و فلسفه" را آن گونه که شایسته است ارج می نهی...
و باز شعر و اندیشه!
"نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مساله آموز صد مدرس شد" و چه خوب که می دانی نباید در دام دانستنی ها افتاد! توانت روزافزون...
به جز سه خط اول پاراگراف آخر .... عالی بود
سلام،
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود، راه بگویدت که چون باید رفت.
سوای از یک سری مسائل (
) شعر خوبی بود.
از نظر ادبی و به کار بردن تشبیه و استعاره و کنایه و ایهام و اینها و ... گفتم!
ققنوس اگر راه خودش را نرود که ققنوس نیست! مهرگان هم اگر راه دیگری به ضرب و زور طعنه ی دیگران برگزیند مهرگان نمی ماند. پس " هر کسی کار خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش!"
والله دوستی نوشته ژرفای این شعر را آن کس میابد که فلسفه و ... اینها بداند! ما فلسفه نمیدانیم ولی شعرت را دوست میداریم فکر کنیم مغزمان هم انقدر قدرت فهم دارد که بفهمد!
با نظر مهرگان هم موافقم
میخوانمت رفیق جان
همیشه!
زندگی هست چند لحظه خاموشی
بین دو نوبت ـ فراموشی!
...
سلام رفیق چطوری؟
سلام بر میله ی بدون پرچم! مخلصیم
بند اول رو دوست داشتم! لبخند به لبم آورد!
پی نوشت عالی بود اول بخاطر صداقت کلام ققنوس خیس! دوم بخاطر دو خط آخر