هی ...
باورت می شود ؟
دیشب روح مرموز حاکم بر هستی را دیدم
در رویا
ولی
به شهادت چشم خود .
باور می کنی رویا را !؟
ترسناک بود و پر هیبت !
اکنون
به گواه اشک خود .
دیوانه ای بود ،
زنجیری
و من هم در،
زنجیری ،
دست و پا می زدم
به تقلا !
و می گفتم ؛
آی دنیا من آزادم.
و او می خندید ،
او ، همان دیوانه ی زنجیری !
هی ...
خسته ام !
از این جدل بی حاصل
یک روز تز رهایی
روز دیگر آنتی تز صدای زنجیر ها !
تا کی ؟
هی ...
خسته ام !
همزاد من کی ظهور خواهد کرد ؟!
هم نهاد من.
زمستان 89