ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

اشتیاق

از نزدیک از تو هراسانم و از دور دلداده ی توام . گریز- ات مرا از پی می کشاند و جویش ات بر جای می نشاند . من رنج می کشم. اما کدام رنج است که به خاطر تو نکشیده ام ؟

به خاطر تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات از پی خویش می دواند و پرکشیدن ات پر می بندد و پوزخند – ات از پای در می افکند !

کی ست که از تو بیزار نیست ، از تو ، مه بانوی در بند کننده ، فروپیچنده ، وسوسه گر ، جوینده ، یابنده ! کی ست که دلداده ی تو نیست ، تو گناهکار ِ معصوم ِ بی شکیب و شیرخواره ی بادپای !

اکنون به کجا می کشانی ام ، ای کودک پرشور و شر ؟ اکنون باز از من گریزان ای ، ای شیرین شیطانک ِ ناسپاس !

...

چنین گفت زرتشت ، سرود رقص

  

  

شور ِ شیرین بنما تا که کنی فرهادم

خانه آباد ! من از شهر ِ خراب آبادم

بندها بگسلم و قیدها قی بکنم

من ِ ویران گر ِ ویران که ز کوه آزادم !