ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

حفره

پیش نوشت؛از همین ابتدا از اینکه با توانِ بسیار اندکِ خویش دست روی موضوعی به این مشکلی و نام های بسیار بُزرگ گذاشته ام، از همه ی دنیا و مردمانش عذرخواهی می کنم. 

  

"در زمان ما اندیشه برانگیزترین امر همان است که ما هنوز فکر نمی کنیم! و همچنان نیز فکر نمی کنیم و در این میان وضعیت جهان مدام اندیشه برانگیز تر می شود" (معنای تفکر چیست، مارتین هایدگر)

اما به راستی پس چیست آن چه مرادِ هایدگر است از تفکر؟ آن چه می خواهم بررسم این است که آیا "رهایی از متافیزیک" آن چیزی است که مرادِ هایدگر از تفکر را متفاوت می کند از معنای تفکری که از قرن ها پیش تفکر خوانده می شد؟

هایدگر خود می گوید که متافیزیک با تفکر افلاطون آغاز شده است.(نباید اشتباه خواند که تفکر افلاطون با متافیزیک آغاز شده است!) پس می توان گفت آن چه هایدگر تفکر نمی داند، تفکرِ دچارِ متافیزیک، از نوع افلاطون و ... است؟ پس شاید لازم است تا نیم نگاهی به تفکر افلاطون داشته باشیم؛

افلاطون با در نظر گرفتن مثالِ هر چیز به ایده سازی پرداخت. فیلسوف، فرزانه و اندیشمند از نگاه افلاطون کسی است که بر حقیقت مُثُل معرفت داشته باشد. بنابراین می توان گفت که اندیشه و تفکر از نظر افلاطون نمودی دوباره از مثال هر چیز است!

از نگاه افلاطون حقیقتِ هر چیز، مثال و نمونه ی آرمانی آن چیز است. نمونه ای کاملن ذهنی. و این همان ماهیتِ متافیزیکی واقع در تفکر افلاطون است. پدیدار شدنِ هستی از نظر افلاطون همان ایده است که تفکر یک تصویر از آن است. پس هستی یک ایده است و دیگر هیچ.

اما هایدگر می خواهد از حقیقتِ وجود پرسش کند. پرسشی که متافیزیکِ افلاطونی در نطفه خفه اش کرده است و راهِ پرسیدنش را سد کرده است.

"تفکر هنوز باعث نشده تا به گونه ای آغازین تر، از حقیقتِ وجود پرسش شود... همواره پرسشِ وجودی فقط به طور متافیزیکی مطرح شده است در واقع تمایز این پرسشِ متافیزیکی و آن پرسشِ اصیل(از نظر هایدگر متفکر به نحو اصیل به هستی می اندیشد) هنوز ردپایی از خود بر پیکر تفکر نگذاشته است. متافیزیک، خود پرسش از این نسبت ذاتی را مانع می شود" (متافیزیکِ نیچه، مارتین هایدگر)

هایدگر برای یادگیری چنین تفکری، تفکر مستقل داشتن را پیشنهاد می کند چرا که از نظرِ او هیچ تفکری از تفکری دیگر برنمی خیزد! هر چند تاثیرِ تفکر ها بر همدیگر را منکر نمی شود.

پس برای آنکه تفکر هایدگری را بیاموزیم و در راهش قدم برداریم به توصیه اش باید عمل کرد و تا آنجا که می شود مستقل اندیشید... اما لازم به گفتن نیست که چنین اندیشیدنی هنوز در توان من نیست، با این حال پرسشی که ذهنم را به خود مشغول کرده است را مطرح می کنم و آن این است که؛

مگر نه این است که برای برانداختن بنیادِ متافیزیکِ افلاطونی می بایست نوعی نیست انگاری را روشِ خود کرد... اما این نیست انگاری که در نوشته های قبلی خودم با تقلید از کلماتِ خیام نامِ "انگاره ای از نیستی" را بر آن نهادم، چگونه می تواند خود رنگ و بوی متافیزیک به خود نگیرد؟ حفره ای که قرار بود توضیح بدهم همینجا شکل می گیرد...

نظرات 4 + ارسال نظر
آوخ پنج‌شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 22:08 http://avakh.blogsky.com/

هایدگر و نیچه و افلاطون بی شک نام های بزرگی هستند، اما نه آنقدرها بزرگ که از برای دست گذاشتن روی آنها، از مردم کوچک این دنیای کوجک معذرت بخواهی!
و حالا تو یک عذرخواهی بزرگ به این نامها بدهکاری که به خاطرشان از مردمان کوچک عذر خواستی!
مگر این نام های بزرگ -و صرفا «نام»- چه کردند؟ جز آنکه به دنیا آمدند، کار کردند و دست آخر مردند؟!
کدام میرنده و مردنی شایسته ی چنین بزرگداشتی است که حالا بخواهد «نام»شان این شایستگی را داشته باشد؟
و من چه قدر به یاد اشک های شوقی می افتم که آکادمیسین های آکادمی گوگوش(!) میریزند، آنهم برای مقابل شدن با «نام بزرگ گوگوش» !
نه رفیق! من به تمامی نام های بزرگ این زمانه ی کوچک و بزرگداشت کردن هاشان می‌خندم!
رسم بزرگداشت و آنچه بزرگداشتنی است را بهتر از هر کس، در زمانه ی ما، هایدگر آموزگار بوده. همو که سپاسداشت را از جنس یاد و فکر می داند. او که نیک می داند برای بزرگداشت، باید بزرگ دارنده، خود بزرگ باشد و بزرگ شود؛ باید هم قد بزرگ داشت شونده شود و در رویارویی تمام قد، بزرگ داشت شونده را با خودش بزرگ بدارد. راهی که هایدگر در آن کوشید گامی بردارد و حتا خودش، حاصل را نابسنده می دانست.
از همین هم نسبت فکرت هایدگر با متافیزیک، به هیچ رو نسبت ستیز و ناسازگاری نبود و نیست. متافیزیک برای هایدگر اگرچه فکرت آزاد نیست، اما دست برقضا، خود یگانه فکرت برانگیزترین زمانه ی ماست و کسی جز از راه آن، فکرت نتواند!
متافیزیک، آنی نیست که یکسره بریده از تفکر باشد و همه سر در پی نیستی و سستی؛ متافیزیک، از آن رو محل پرسش هایدگر است که خود، به بنیاد خویش فکر نمی کند و ذات خویش را به اندیشه نمی آورد.
تفکر هایدگر را حتا نباید آنی دانست که بر متافیزیک چیره می شود و یا حتا مدعی آن است، هنر او بیرون ایستادن از درون است..
شاید بگویی این همه را چرا برای مقدمه ی حرف هایت نوشتم و نه اصل سخنانت؟ پاسخ من این است که تفکر هماره از آنجایی که خود بخواهد رخ نمایی می کند، نه آنجا که متفکر بخواهد. حال این عنوان پر طمطراق متفکر، چه در مورد من و این متن باشد و چه درباره ی تو و متن تو!
تو تفکرت را پس از نقطه چین ها نیآغازیدی، ولو خودت چنین خواسته باشی. بل باید گفت که تفکر از آغاز آغاز شده و واژگان پس از نقطه چین تو، تنها موخره ای مطول بر آن مقدمه ی مهم است!
نقل قول هایت از هایدگر -که نمی دانم چرا در عین آنکه هایدگر را «نام بزگ» میدانی از آن شرمساری!- و شرح و تفسیرت بر آن و کمک گرفتنت از افلاطون، همه سر مکرر کردن نغمه ای ست که تو در مقدمه ات، ساز کردی اش. و همانگونه بزرگداشتت شکست خورده است -با عذرخواهی از دنیا و مردمانش- مدد جستن ات نیز، ناکام است. چه که من بی خبر از ذهن و زبان و جهانت، سر آخر نمی توانم فهمید نیست انگاری چیست، نسبتش با افلاطون چیست، و چرا باید با «حفره» نسبت داشته باشد؟
من اینها را شاید بفهمم و خوب هم بفهمم، تو نیز همچنین؛ اما این متن نمی فهمد و دریغ از همین است...
این پرفورمنس، یک اپرای اخته شده است. اگر فلسفه، یا متن فلسفی-ادبی پرفورمنس باشد، باید بتواند فرم خودش را خود، بیابد. فرم پرفورمنس گزین گویه ی نیچه، یا فرم پرفورمنس سمفونی هایدگر؛ تکلیف این متن با این مساله روشن نیست، و از همه بیشتر، کوتاه شدن متن و تکه تکه شدنش در پست ها بلاگی، این وضع را ایجاد میکند.
می دانی رفیق، در آمفی تئاتر دبیرستان نمی شود دون خوآن اجرا کرد، و یا اگر اجرا کرد توقع «دون خوآن بودن» از آن داشت.
در جهان گرفته ی بلاگ و بلاگری هم نمی توان توقع موتیف پیچیده ی که سر اجرایش را داری، داشت...
بلاگ و فیس بوک، جهان «اظهار نظر میکنم پس هستم» هاست، جهان «مصرف می کنم پس هستم»...
من چندی است به این فرم ها سخت مشکوکم.
و این همه از همان پیش نوشتی که پیش از نقطه چین نوشتی، سر بر می آورد. جایی که تو از برای کوشش ات جهت تفکر، از مردم جهان «مجبوری» معذرت بخواهی. این حوالت فرمی است که پرفورمنس واژگان توست: بلاگ نویسی...
این ناسازه، این مخاطب، این کس که «باشنده ی بت سازنده از نامها -و صرفا نام هاست-»، تو را مجبور به این معذرت می کند و نوشتن نوشته های پس از پیش نوشت ات، که بنویسی و نتوانی برایش بنویسی که از چه می نویسی.
این مخاطب، این جهان و این زمانه، که بزرگی را با «نام» اندازه می گیرد و نه با «تفکر»، اصلی ترین پدیدارگاهش جز همین بلاگ ها و تایم لاین ها و وال ها و توییت ها و آکادمی موسیقی گوگوش ها نیست..
و دست آخر باید بگویم، این ها را ننوشتم که ننویسی یا اینجا و اینجوری ننویسی.
هر چیزی یک سلاح کارآ است اگر اقتضای ذاتش شناخته شود، مساله اینجاست که ما چگونه می توانیم در حقیقت ذات و ذات حقیقت آنها تفکر کنیم و از آن آن شویم و از آن خود کنیم...
آموختن سپاس داشت، آموختن تفکر و راه ناتمامش است، پس بیا رسم آن را بهتر بیاموزیم، مگر بتوانیم به آنکه باید راهی جوییم...

هر چند آن پیش نویس کنایه ای بود به پیامی که تو از آن بی خبری... در ظاهر قصد خوار کردن آن پیامِ محقرانه را داشتم با گفتن ِ حرفی عوضی و برعکس!
اما باید اعتراف کنم که این ظاهرن کنایه، ناخودآگاه از کوچکی من سرچشمه می گرفت و بگذار بگویم که تمام ضربه های تازیانه ات به تنم چسبید... و حق هم چنین بود...
و از تو بابت آن ها ممنونم...
با این همه اما من از دلِ این سیاه مشق ها، طرح زیبای خود را خواهم کشید... و از این سنگ های ناساز و بداندام، اندامی موزون را خواهم ساخت...
اگر نتوانستم هم چه باک! به راستی چه باک!
اما تا دم آخر می تراشم و می خراشم...

ققنوس خیس جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 10:53

من یک بار دیگر به جز آن دو بار باید عذرخواهی بکنم! و این نه عذری است که خطا را توجیه کند و از آن بخواهد بگریزد... که از توجیه گران بودن و از ترسوهای فراری از میدانِ اندیشه بودن، برای من غیر قابل بخشش ترین کارهاست... پس برای چه و از که عذر می خواهم؟ ؛ از خودم عذر می خواهم که چرا تا کنون و در طی این همه سال از اندیشه ی بزرگ آن نام بزرگ غافل بوده ام و حال دریافت و معرفتِ بسیار اندکی نسبت به آن دارم؟ چرا بیش از این از او نیاموخته ام و چرا هنوز در راهِ فهمیدنِ او اولِ راه هم نیستم؟ این ها عذرخواهی من از من بود... به قصدِ شرمسار کردنِ خود در مقابلِ خود... و یافتنِ انگیزشی برای رهایی از مردابِ شرمساری...
اما تو!
تویی که باید بدانی دشمنی ات را بیش از دوستی ات پاس می دارم! چه که من سالهاست با تنهایی کشنده ی این جهان کنار آمده ام و هنوز نمرده ام، اما با سکون و گندیدنِ گاه به گاهِ تنهایی نه! هرگز! کنار نخواهم آمد با این مرگ در مردابِ زندگی! و تو می دانی که در دشمنی آن چیزی هست که می تواند سکونِ تنهایی را بر هم بزند و خوابِ گاه به گاهِ مردگانِ خلوت نشین را بر هم می زند... که چه خوش گفت مولانا؛ "پس عزا بر خود کنید ای خفتگان، زان که بد مرگی است این خوابِ گران"! و می دانی که اگر دشمنیِ تو نیز نباشد، مردِ جنگی به جنگِ خود خواهد رفت...
تو آوخ!
تو دشمنی ات را در حق "من" تمام و کمال به پا داشتی و حقارت های این پیکرِ ناموزون را به جای من بالا آوردی! و در چنین دشمنی هایی است که آدمی حس می کند دلِ دشمنش از همیشه به او نزدیک تر بوده است... که این بار نیز من چنین حس کردم!(هر چند دوستی ات را ندارم، ولی این حس صادقانه ی من بود) اما می خواهم بگویم که اگر روزی در دل نیز از من دور بودی، در دشمنی ات قدرتمند و قدرتمندتر باش!
تو!
دشمنی را با من به انجام رساندی! آینه ای بودی که زشتی های من را به من نشان دادی... اما اما! در دشمنی با "اندیشه ی این چند متنِ من"، که خود به نافرم بودنشان معترفم، نه آن بودی که باید باشی...(نمی خواهم وارد این مقوله شوم که اندیشه ی یک متن از صاحب متن جدا هست یا نیست) اما باید بگویم که تو در مبارزه با کلمات من این گونه بودی؛ دور از انتظار، کم دقت و تحت تاثیر میدانِ نبردی دیگر...!(نبرد با من)
همان گونه که از ابتدا گفتم از هایدگر دریافت اندکی دارم(و این را نه به سبب توجیه و گریز و خلاص کردن خود می گویم، که گفتم از این بابت از خویش شرمسارم) و اولین کم دقتی تو هم آنجا بود که به "علامت سوال" های ابتدای متن توجهی نکردی!(مگر نه این است که مهمترین کار ما این است که پرسش و پرسیدن را بیاموزیم؟ چگونه است که تا این اندازه بی توجهی!) سوالهایی که برای من حکمِ یک فرضیه را داشت! فرضیه ای که در ادامه اش قصد فلسفیدن درباره اش را داشتم،(تلاشم در این راه ناکام بود و اجرایم ناپخته! می دانم!) و اگر بخواهم حقیقت را بگویم باید بگویم که همزمان چندین فرضیه ی رقیب را نیز در ذهنم می پروراندم! که آنها نیز هر کدام پرسشی بودند. باید بدانی که از ابتدا قصدِ این را داشتم که این پستِ وبلاگی کاملن به شکلِ چند پرسش باشد و به نوعی اعلامِ این مطلب باشد که من در حال اندیشیدن به این پرسش ها درباره ی هایدگر هستم! اما بعد وسوسه ی "اظهار نظر" من را نیز به دام انداخت و از ظن خویش چیزهایی نوشتم... که حال در کمالِ تعجب و شگفت زدگی می بینم که آن چه من نگاشتم دریافتِ نادرستی نبوده است... از تو چه پنهان! این اظهار نظر و نترسیدن از خطا بودنش به نفعم تمام شد و حال احساس می کنم که دریافتم از هایدگر کمی بهتر و منسجم تر شده است و علاوه بر آن، باید بگویم آن چه من را جذبِ اندیشه ی هایدگر کرده است، هنوز پابرجاست و هنوز در ذهنِ من منسجم!
پس این را هم بدان که آن کس که جسارتِ آزادی بیان را خود به دست آورده است، با بیانِ خویش راه های تازه را می یابد... اما آن فردِ مدرن و یا پست مدرنِ باری به هر جهت و سرسری ای که آزادی بیان به او هدیه داده شده است و به قول ژیژک تنها چند انتخابی که جلوی چشمش در ویترین سرمایه داری و سود و مصرف گذاشته اند را می بیند و از بین آنها انتخاب می کند و گمان می کند که رها و آزاد هم هست در بیان!!!... زهی خیالِ باطل! برای آنان می توان این جمله را نوشت که ؛ "من اظهار نظر می کنم پس هستم" ! برای آنان که نمی توانند از زبان و بیانِ خویش چشم پوشی کنند و باز هم به قول همان ژیژک اینها محصولِ دوره ای هستند که در آن حرف نزدن و نظر ندادن برایشان سخت تر از زدن و دادن است! این دوره ی اشباعِ اطلاعاتی...(Information overloading) دوره ای که همه پر از داده ها و اطلاعاتند، اما تو حرف حساب از هیچ کس نمی شنوی... آری این حرفِ تو به دردِ اینان می خورد و درست هم هست، وگرنه دوست من؛ خلوت گزیده را به بیان چه حاجت است؟ تو حساب ِ آنان که راه های جدید به جز از انتخاب های موجودِ جهانِ سود و سرمایه ی حاکم می جویند را از حساب آن بسیاران(که ای بسا حتی نیچه ای و هایدگری نیز در بین آنان بسیار است) جدا فرض کن!
آن کس که هر روز جلوی آینه می ایستد و خود را و خودشیفته گی خود را به نظاره می نشیند و پشت سر هم به خود لقبِ "خاص" و "متفاوت" می دهد را تو ساده انگارانه خاص و متفاوت ندان... بل آن که در اندیشه اش تفاوتی هست را دریاب... حتی اگر اندیشه اش به زعم تو بر خطا باشد و هنوز خام!
اما اگر تو را دوستی ای با اندیشه است، آن کس که می گوید چیزی در سر دارد و بیانِ آن را هنوز نیاموخته است را از "اظهار نظر" کردنش دلزده نکن...
و عجبم از این است که تمامِ دوستانِ اندیشه دوستِ من در طول سالها، هر زمان که اظهارِ نظرِ من به اینجا رسید چنان با رفتارِ خود دلزده ام کردند که تا کنون نه گفته ام و نه پرورده ام آن چیز را... باید بگویم که تازه رفتارِ تو با متنِ نافرم من(که برخلاف رفتارت با من، به آن نقد هم دارم)بین آن همه بهترین بود!
به راستی چه وحشتی از نیستی در شما پنهان است که تا به نقطه ی پیش از آغاز می خواهم برسم، نیچه می شوید و به من پیشنهاد خودکشی می دهید؟؟ می بینید که من با همه ی زخم ها و دردهایم هنوز زنده ام و می نویسم... هنوز در اندیشه ی کاویدنِ نگاه و نظرم هستم و اظهارِ آن! البته نه چون شمایان برای شکیرا و کیتی پری و پروپاگاندا و ابژه ی ایدئولوژی بودن و آلت خری بودن و.... من نظرم را اظهار می کنم چون می خواهم چیزی را به ظهور برسانم! اگر هم نتوانستم چه باک... باز هم به راستی چه باک؟
این شما هستید که وحشت از اندیشیدن همه ی وجودتان را گرفته است! وحشت هست. نمی گویم نیست. من و شمایان، بیشتر و کمتر، دچار این وحشتیم و می دانیم این وحشت یک پله ما را از آنها که هیچ گاه نترسیده اند و همیشه خوش بوده اند، جدا می سازد و بالا می برد... آری وحشت هست، اما آیا این وحشت واقعیتی موجود نیست؟ پس فرار از واقعیت چرا؟ مگر قرار نبود فرار را نبخشیم.
نیستی، نیست انگاری، خیام، نیچه، هایدگر و... حتی سقراط و افلاطون! جنگِ با متافیزیک، ساختنِ متافیزیک، باورِ متافیزیک و ... حتی پیامبران!... حفره ی هستی!
من همه ی این ها را به شمایان نشان خواهم داد... تفاوت هایشان را، شباهت هایشان را و...
این خط و این نشان!!
اما می دانم که این نشان تا زمانی ارزش دارد که اندیشه ی من به اجتهاد است و در حال جهد! اگر آن نباشد و آن روز آمد که من نبودم و این خط و نشان مانده بود(که به قول آن طنزپرداز، جمالزاده، می نویسم تا بماند یادگار، من نمانم خط بماند یادگار) اگر قصه ی من نیز چون قصه ی انسان، ناکام بود و نتوانستم...، آن گاه تو برخلافِ نظر جمالزاده، بشاش به این یادگاری من(به این خط من و به این نشانِ من... به آن چه نوشته ام و به آن چه نامِ من است) هه.

آوخ جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 16:38 http://avakh.blogsky.com/

آمدم برای متن دومت پاسخی بنویسم، اما مگر به واقع پرسشی پرسیده بودی که حالا پاسخ من را بخواهد؟!
زمانه ی اندیشه انگیزی شده، و از نشانه های آن، همین که «میل پاسخ دادن» در ما، از «میل پرسیدن» پیشی گرفته، و بلکه حتا بی پرسش هم آماده ی «پاسخ گویی» هستیم!
زمانه ی «پاسخ جویی» فرارسیده و از نشانه هایش همین رفقایی که به دنبال همه ی پاسخ ها می گردند که می پندارند در علم نهفته است یا در لبیرال دموکراسی یا در دین...
و چه سمپتوم -درد نمون- ای بهتر از همین سطور که نگارنده ایدون می نویسدشان! سطوری که حتا در نقد «میل به پاسخ» باز دارد «پاسخ دیکته میکند»، پاسخ هایی مبنی بر چیستی این زمانه و ماهیت پاسخ جویش!
اما از حوالت تقدیر گریزی نیست، نمی توان با جهشی به فراسوی زمان و تاریخ، بیرون از آن، درباره ی آن سخن گفت.
آری! نگارنده خود معترف است به درد فراگیری که خود نیز بدان مبتلاست. اما چاره را جز در این نمی بیند که «اکنون» را به اندیشه کشاند، ولو خود این اندیشه، در کوره راه های بی سرانجام، گم و گور شود..
پس نگارنده هم در این وضع، پاسخ جویی می کند، اما نه از سر خواست پاسخ؛ که از آن رو که بتواند راهی به پرسش اصلی، چنانکه باید ببرد...
رفیق! پاسخ اولی که برای متن من نگاشتی، کمی مرا متعجب کرد، حقیقتش انتظار نداشتم با «پرتاب پاسخی» چنین بگویی «آن پیش نوشت در پاسخ به چیزی دیگری بود و ...»
می دانم که می دانی مولف مرده، دست کم آنقدرها زنده نیست که وقتی تالیفش را کسی به پرسش و تحلیل می کشد، بتواند با نیت اش، پاسخی درخور بدهد.
متن تو و پیش نوشت ات را من جدی گرفتم، نه آنکه حدس نمی زدم آن کنایه ای باشد، نه! مساله ی من این بود که نیت و کنایه ی تو، «چرا به این فرم در می آید؟». ما را چه میشود، چه به کنایه و چه مستقیم، «مجبور میشویم» با دیگری اینگونه سخن بگوییم؟
اگر بگوییم خواست خود ماست که سخن خنده داری است! -به قول نیچه ما هنوز نیاموختیم خواستن را چگونه می توانیم تا به حال چیزی خواسته باشیم!-
اگر بگوییم خواست و میل «دیگری»ست، باز هم به گمان من پاسخ دقیق ندادیم! این «دیگری» چرا باید چنین بخواهد؟ این همان جایی است که از روانکاوی دل میکنم و اندیشه ی هایدگر را میبینم: «این خواست، حوالت و تقدیر زمانه» است که «دیگری چنین بخواهد». نه آنکه خامدستانه «دیگری» را از «خود» جدا بپندارم و حوالت تاریخ را جدا از آن دو؛ برعکس، مساله ی من در این است که هم رویدادی این هر سه، چگونه وضع را چنین می کند؟
این کوشش است که مرا به مساله ی فرم می رساند؛ حوالت زمانه را نه از جنس تقدیر و اراده ی خدایگان، بل از جنس «اقتصای ذات» فرمی می دانم که با آن مواجه هستیم؛ پس فرم ما را مجبور چنین و چنان بودن میکند و از همین هم، خانه ی وجودمان، که زبان مان باشد را چنین شکل میدهد...
هیچ ادعایی ندارم که با این همه واژه نویسی توانسته ام موضوع را روشن تر کنم، اما این قدر هست که بانگ جرسی می آید که بانگ می آورد: مساله به شدت جدی تر از خواست و نیت مولف و حتا خود مولف است.
اما پاسخ دومت توانست این را نشان دهد که هنوز چشمانت «سو»ی شان را از دست ندادند و هنوز تیز بین اند...
رفیق! در زبان ما بزرم و رزم، هم «آهنگ»اند؛ حتم دارم «جشن تفکر»-به تعبیر هایدگر- ای چشم نواز در سر داری، امید دارم که تحشیه نویسی های بی اهمیت من -که به هیچ رو کلامی از سر تواضع نیست!- بتواند تمهیدهایی شایسته برای آغاز این مراسم پدید آورد...
باقی بقایت!

ققنوس خیس جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 18:43

آری زمانه اندیشه برانگیز شده... اندیشه ها برانگیز شده... اصلن هر کسی خودش اندیشه هاست! باید اندیشید که چرا چنین گشته... برای هر حرفی پاسخی در آستین دارند و داری و دارم!
زین سبب بود که من پاسخ اول و کوتاهم را چنین به تو دادم! خواستم از رسم زمانه فاصله بگیرم. می توانستم طی یک کتاب پاسخت را بدهم و بگویم که مثلن منظور من از فلان چیز، بهمان بود و ... اما چه فایده که من می دیدم خود را و کوچکی خود را!
تو نیت من را نمی دانستی، درست است... اما من چه؟ من که تا حدودی از نیت خویش باخبر بودم... می توانستم نیت خود را به عنوان توجیهی برای جواب به تو بدانم و برایت کلی فلسفه ببافم که چنین است و چنان! اما ناگاه پشت نیت خود را دیدم!
می بینی رفیق؟ خودِ "نیت" یعنی پشت ِ یک حرف و پشت یک حرکت! ولی حالا می بینی که من می بینم پشتِ نیتِ من نیز حرفی و نیتی نهفته بود... و آن نبود جز کوچکی نگارنده ای که اکنون برای تو می نویسد! ترجیح می دهم به کوچکی خود معترف باشم به جای آنکه در توهم بزرگی غوطه بخورم! هر چند که این دومی کلن بیشتر خوش می گذرد!! و دیده ام که چگونه کیف می کنند و سرمست می شوند از این وهم بزرگ منشانه! دیده ام که می گویم!
پاسخ من کوششی بود برای مقابله با آن چه رسم زمانه است... و عجبش اینجاست که همین زمانه با من چنان کرده است که چنین کنم... به راستی چرا باید چنین باشد؟ نمی دانم!
زمانه... زمانه ایست که من و تو نیز دیگر همدیگر را نمی فهمیم... من از ورای زمانه بودن می گویم، حال آنکه رفتارم نشان می دهد که در این زمانه می زیم و می اندیشم... تو اکنون از اندیشیدنِ اکنون می گویی حال آن که "اکنون" را اگر مراد اکنون است، که دیگر رفته است و تمام گشته! و اگر مراد راهِ اکنون توست، که ببخشید اما بیشتر شبیه به گاه شاهد بازاری بودن و گاه پرده نشین بودن است... زمانه ی هر راهی بودن فرارسیده است انگاری... فاحشه هایی که با بسیار دانی خود هر راهی را توجیه می کنند... و هر کس که راه خودش را قوی تر توجیه کرد، همان برنده ی مناظره است... قوی تر و جزم اندیشانه تر... همه با همه دارند مناظره می کنند، و عجیب تر آنکه همه حق را به خود می دهند... و شاید این از عوارض دموکراسی زدگی است که آن جمله ی عجیب را در دل خود دارد؛ همه حق دارند!!! حق با همه است!!!
اما من می خواهم این حقی که به من حوالت داده اند، و یا به نوعی استخوانی که برایمان پرتاب کرده اند، را به دندان نگیرم! خودم با دست خودم می خواهم این حق را از خودم بگیرم... و استخوان را پس بدهم و پرت کنم سمتشان... حق پاسخ گویی... حق توجیه خود... آه که چه چندش آور است! هر چند دروغ چرا! که دیگر خسته ام از این خود زنی ها... گاهی دلم گوشه ی امنی را می خواهد که آن قدر با خودم حرف بزنم و بزنم تا دیوانه بشوم!
زبان به اندازه ی سکوت اصالت ندارد... گاهی می اندیشم که باید سکوت کرد... اما سکوت هم گاهی توجیهِ خود است... توجیه ناتوانی زبان خود... ما با زبان با همدیگر ارتباط می گیریم... باید زبان را با تمام قواعدش ارج بنهیم... فرم را بشناسیم و تا بتوانیم با یکدیگر کمی حرف بزنیم... اما می دانی که به همین هم اعتباری نیست... کما اینکه خود من روبروی تو نشسته ام؛ خودم از نیتِ پشتِ نیتِ خودم بعد از نوشتنِ کلماتم آگاه می شوم! زبانمان چه می گوید... ما که هستیم؟ من که هستم؟ چه می گویم؟ چه می خواهم؟
زندگی یک بازی است! یک شوخی است! اما چه چاره ایست به جز جدی گرفتن این بازی و این شوخی برای شناختنش... اما آیا این نیت من است که بازی را جدی بگیرم یا نگیرم؟
می دانم که چندان سینمایی نیستی(این هنر زمانه (; ) اما به گمانم قسمت اول گادفادر را دیده ای، سکانسی تکان دهنده! مارلون براندوی فقید(پدرخوانده دن کورلئونه) با یکی از نوه های خانواده مشغول بازی است... تفنگ بازی می کند کودک بازیگوش! به سمت پدربزرگ شلیک می کند، پدربزرگ خود را به مردن می زند که دلِ نوه اش را شاد کند... لحظه ای بعد ما اما متوجه می شویم که پدرخوانده مرده است! واقعن مرده است... پدرخوانده در یک بازی مرد... بازیِ زندگی...
...
راستی با سوژه ی سینما، که آفریده ی این زمانه است نیز ورای زمانه بود... درباره اش خواهم گفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد