وقتی که غم به نهایت خویش می رسد !
وقتی که بغض نوای شاد گلوی می درد !
باید چنین شبی تن خاکی به آب زد !
دریای شب تمام غمت نقد می خرد !
یک ماه در آسمان ،
عکسش درون آب
یک لشکر ستاره کنار ماه
دو دوست میان آب ،
اطرافِ ماه ِ پخش شده در درون آب !
دیوانه می شوی ... !
ای کاش می شد این همه تصویر قاب شود !
پرشورترین ترس زمین
تمام وجودت ، گرفته است !
آرامترین حس زمین
می نوازدت ...
دریای شب !
دیوانه می کندت به یقین !
شک نکن ! بیا !
دیوانه می شوی !
آن گاه ،
این چنین ،
ایمان می آوری به سه خدای سه گانه ام !
وقتی که خسته ای از فرش !
ز عرش هم !
هنگامه ی جنون عقل ! و سکوت سرد دل !
دریای شب !
سیاه ! عمیق !
فرا خواندت تو را !
با لذتی که ترس در برش گرفته است!
یک ترس نشئه دار !
یک بی نهایت مرموز و رازدار !
خود را رها می کنی از هر چه هست و نیست !
گوشت صدای آب می شنود ،
چه لذتی !
چشمت سیاه آب می نگرد
سر مست می شود !
سر گیجه ای عجیب !
احساس نا خودی !
از یاد می بری تو جهان پرفریب !
خود را رها می کنی و
گیج و ویج و منگ !
ول می شوی در آب
درون آب !
در آغوش آب !
ایمان می آوری !
بی اعتقاد می شوی به غیر
سراب نیست آّب !
امواج به رقص آردت دگر ...
خود را رها می کنی از هر چه قید وبند
بی اختیار !
بدون تامل !
بدون فکر !
ایمان می آوری به خدای سه گانه ام !
دریا
و موج
و دست تو !
دستان سبز تو !