ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

تنها در بیراهه

تقدیم به رویا ، یار وفادار هر شب و هر روز و هنوزم ! 

 

نمی دانم چه می خواهم

از این کاغذ سیه کردن

در این بیراهه های محض

بتی در یاد آوردن 

 

کجایی نازنین ِ من ؟

بیا تا نشکند من ، غم

بت ِ چین , ای صنم , ای یار

هوویت گشته این ماتم 

 

چرا بازم نمی گیری

دگر باره در آغوشت

به گرمای تنت شاید

شوم من مست و مدهوشت 

 

که تا گویم منت هستم

منم آن عاشقت ای یار

غم ِ دون سرنگون گردد

در آن دم , لحظه ی دیدار 

 

چه گرم و امن هست اینجا

چه آغوشی ! چه آغوشی !

هوویت سرنگون گردد

که کفر است حال غم نوشی ... 

 

چه سردم شد , مگر رویاست ؟!

چه رویایی ! چه رویایی !

بخوابم بهتر است امشب

کدامین روز می آیی ؟ 

 

بت ِ بت ها ! نگاهی کن

دل ِ من هم دل است آخر !

چرا غم باد بگرفته  ؟

دریغ از یار و یک یاور 

 

بت ِ بت ها ! بهشتت کو

در آتش سوختم اینجا

دلش بر من نمی سوزد

چه من اندوختم اینجا ؟! 

 

از این جا تا تو می باید

چه راه ِ سخت و دشواری

چراغی , آیتی باید

در این شبهای بیداری 

 

به رویای شبت سوگند

نگیری گر تو دستم را

نیم ققنوس , چون خیسم

نخوان این شعر پستم را 

 

                          چهارشنبه ، 17 بهمن 85                  22:00