ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

یک روز زمین به دست ِ او سنگی بود!

اندر حکایت دیوانه ای که زمین را، همچون سنگی، به چاه کهکشان ها انداخت و شاعری که قصه اش را نوشت؛



یک روز زمین به دست ِ او سنگی بود
خوابید... زمینِ خوابِ او رنگی بود!
دیوانه شد او به وقت بیدار شدن
سرشار ز خواب، پر ز دلتنگی بود
دستش چو بدید، پر ز رویا شد او
دستی که دگر جای کم و تنگی بود
انداخت زمین چو سنگ او در یک چاه
وقتی به خیالِ دوش آهنگی بود
دیوانه یکی! سنگ یکی! عقل هزار!
یک چاه! که چاهِ پر سنگی بود!!
ققنوس چو قصه اش را می گفت؛
دیوانه نبود و شاعر خنگی بود
اما به تمام عاقلان می خندید،
می دید که چاه، چاهِ پرسنگی بود!



15 مرداد 91