امروز هم ،
خورشید غروب کرد ، بی آنکه بتابد بر دل ما.
لختی دگر ،
ماه بر آمد از دل آسمان سیاه.
و من ِ پریشان همچنان در میان این رفت و آمدها
در پی پاسخی بر این پرسش پر تشویش ؛
که ،
ماه من کی بر خواهد آمد ؟
شبها به ماه خیره می نگرم
و محو زیبایی اش...
که کاش بیاید به برم!
اما ماه دور است از ما !
دل خوش می دارم که ؛
صبح خواهد آمد
و خورشید من خواهد درخشید
در آسمانی که دیگر سیاه نیست !
نفحات صبح خواهند خندید.
خورشید می درخشد...
آه ! چه قصه ی سوزناکی !
مرا حتی یارای نگاه دورادور نیز نیست به او.
چاره ای نیست !
دوباره ؛
در انتظار احتضار خورشید خواهم نشست.
تا رفتنش را به سوگ بنشینم
و دوباره بر آمدن ماه دورم را جشن بگیرم.
این دوباره ها قصه ی مکرر هر شبانه روزم بوده است!
در شبانه روزهایی که زیسته ام.
بیهوده نزدیکی به ماهم را جستجو می کنم؟
شاید !
اما تا من جستجو می کنم ،
شب و روز از پی یکدگر خواهند آمد،
من جستجو می کنم ، پس هستم.
من هستم ، پس شبانه روز هست !
اما ماه ... ماهم چه؟
این چنین می گذرد روزها و شب هایمان.
سرگردان !
در پی آن !
"ماه و خورشید هم این آینه می گردانند"؟
ماه و خورشید از این قصه چه ها می دانند؟
من گمانم ، که ندانند به جز آمدن و رفتنشان ،
آن دو هم در پی این قافله سرگردانند !
ماه من کاش در آغوش منت بر آیی !
"من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند" !
لحظه رسیدن فرا خواهد رسید به گاه بی خبری در آن واپسین ثانیه های دلتنگی که کورسوی امیدی نیست و چنان خسته و نومید پیش میرانی که پلک ها سایبانی می شوند که تو را از امید از شب دمیده ای که در تمام فراخنای پیش رویت گسترده است جدا می کند و در آن لحظه واپسین که تنها به طمع نفس تازه کردن و نه رستاخیزی دوباره سر بلند میکنی لحظه پرشکوه رسیدن و دیدن و پیوستن فرا رسیده است و این است تولدی ناگاه همچون پرگرفتن ققنوس از خاکستر
مهم تر از رسیدن رفتنه... قشنگتر از فتح قله، مسیر کوهستانه...
درسته ولی گاهی رسیدن هم برای برخی از همه چیز بالاتر بوده : گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی ... حاصل عمر آن دم است ! یا "وصال " او ز عمر جاودان به ! یا ... ... مسیر کوهستان و خود قله هر دو زیبایند
ماه روی خویش را در آب می بیند شهر در خواب است گویی خواب می بیند رود اما هیچ تابش نیست رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست رود پیچان است رود می پیچد بروی بستری از ریگ شهر بیجان است سایه ای لرزان مست آن جامی که نوشیده است یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است در کنار رود می سپارد گام می رود آرام
یادم باشد تنهام
ماه بالای سر تنهایی ست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده بر آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
اون احتضار خورشید خیلی خوب بود...خیلی نو بود...
نظرم سلیقه ایه ها ولی کاش فلسفه قاطیش نمیکردی...اون قسمت من هستم و ...اینا رو می گم
لحظه رسیدن فرا خواهد رسید
به گاه بی خبری
در آن واپسین ثانیه های دلتنگی
که کورسوی امیدی نیست
و چنان خسته و نومید پیش میرانی
که پلک ها سایبانی می شوند
که تو را
از امید از شب دمیده ای
که در تمام فراخنای پیش رویت گسترده است جدا می کند
و در آن لحظه واپسین
که تنها به طمع نفس تازه کردن
و نه رستاخیزی دوباره
سر بلند میکنی
لحظه پرشکوه رسیدن و دیدن و پیوستن
فرا رسیده است
و این است تولدی ناگاه
همچون پرگرفتن ققنوس از خاکستر
اشک من ابر شو
به سوی کمالم بشتاب
همچو باران براو نازل شو
و فریاد بزن
" نارفیق ، بی وفائی تا کی؟"
شاد باشی و آزاد
فکر می کنم که همه ما در این جهان سرگردانیم و فقط بی خودی عمر می گذرانیم.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
قربون شکل ماهت برادر
هم ماه رو می خواهی و هم خورشید
تکلیف ما رو مشخص کن
از ماه یا خورشید
یکی رو برگزین
برای دیگری هم سهمی بگذار!!
...
خوشمان آمد...زیبا بود.
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
خورشید که به ما هیچ نکرده است مادری ...
ماه رو هم که دادن به شب های تار ...
پس ببار ای بارون ببار ...
به یاد عاشقای بی مزار !
سلام
دلم رمیده و غافلم من درویش ...
سلام همچو همیشه زیبا بود.
فکر کنم در سطر چهارم اگر به جای برآمد از بریآید استفاده کنید بهتره.
ماه بر می اید از دل آسمان سیاه
ممنون ...
مهم تر از رسیدن رفتنه...
قشنگتر از فتح قله، مسیر کوهستانه...
درسته ولی گاهی رسیدن هم برای برخی از همه چیز بالاتر بوده :
گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی ... حاصل عمر آن دم است !
یا
"وصال " او ز عمر جاودان به !
یا ...
...
مسیر کوهستان و خود قله هر دو زیبایند
«من می اندیشم٬پس هستم»
ولی فقط من ٬کافی نیست...
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی کرا
این گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
سلام ققنوس خیس
معلوم هست کجایی؟!
خیلی وقت بود شعرهات رو نخونده بودم ، قشنگ بود و لی غمگین.
سلام ندا
من که دو ماهی می شه اومدم اینجا ...
ممنون
ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند
رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر
خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بیجان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
می سپارد گام
می رود آرام
" حمید مصدق "
مرسی
چرا؟ مگه چطوری بود اسامه؟:((