بزم شب
روز از رو رفته است از شرم شب !
روز رو می گیرد از امروز، در هر بزم شب !
عق زند امروز ، روز از دست شب !
روز رودل کرده است از رزم شب !
یک بام و دو هوا
سخت پیدا می شود اکسیژنی در این هوا
سخت دم گیرم ، ندارم بازدم من زین هوا
من نفس خواهم کشیدن ، جو شهر آلوده است !
مانده ام ولله در این منطق یک بام با چندین هوا
بی مرهمی
عقل از درکش چو خر در گل بماند
نازکم ! دل ، باز بشکست ، باز این مشکل بماند !
زخم شمشیر زبان بس ماندنی است ،
مرهمی بر آن نباشد ،
زخم های ساکت من باز هم در دل بماند !
روزنه
دل قوی دارم ؟ چه می گویی ؟
سحر موجود نیست !
در دل من تو چه می بینی ز دور ؟
خیر جانم ! آنچه دورادور دیدی اشتباه است!
شعله ای در زیر مشکین دود نیست !
باز می گویی امیدم را بیابم من ز یاس؟
باز می گویی بیابم روزک از انبوه شب ؟
باز گویی راه نه ! اما هنوز ،
روزنی مانده ! هنوزم روزنه مسدود نیست !
1389