ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

اندک جایی برای زیستن ...

  

و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز از شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند ... شاملو


دیگر نگرد به دور شمس ای زمین گرد !
امروز را دور ِ من بگرد !

گرمای خورشید همه جذب من شده است .
از جذبه ی یک لحظه ی بی درد !
یک درد بی دردی !

خورشید ِ تو ! ای زمین !
خورشید تو از امروز گشته است سرد !

آری زمین ! امروز را دور من بگرد !

میخواهم هر چهار فصل در وجود من حادث شود !

من می توانم حال !
امروز و در این لحظه های ناب ؛

من سبز و آرامم! بهارم من !
داغم چو تابستان !
پاییزهایم هم خزان گشته !
یکرنگ و عریانم چو فصل بی ریایی !
چون زمستان‌!

...


دیگر نچرخ ای زمین به دور خود
این روز ِ ما را نکند شب کنی زمین !
امروز را نباش بر طریق و طور ِ خود !

امروز !
من هم شبم ، هم روز

روز و شب با باز و بسته شدن چشمانم،
آغاز و پایان می گیرند !

دیگر نچرخ ای زمین به دور ِ خود
امروز را مباش بر طریق و طور ِ خود !
...

دیگر بمان زمان !
دیگر تو باید بایستی ! بمان زمان !
دیگر چه چاره است تو را ؟ بایست ای زمان !

مفهوم ِ تو ، به چه کارم می آیدش ؟
تا حال ندانستمش ! نیافتمش !
زین پس نخواهم بدانمش !

اینجا ! در این لحظه !
مفهوم ِ‌ توی نامفهوم به چه کارم می آیدش ؟

دیگر تو باید بایستی زمان ! بمان !

می خواهم این لحظه ابدیتم شود !
می خواهم !! این لحظه تا ابد ، تکرار می شود ...؟
اینجا ! در این لحظه !


-
بی خیال تغییر ! بی خیال دنیا !
بی خیال آدم ! بی خیال حوا !

بی خیال شب ! بی خیال روز !
بی خیال دردهای روز و شب جانسوز !

بی خیال فصل ! بی خیال سال !
بی خیال آرزوهای محال !

بی خیال اول ! بی خیال آخر !
بسته ام دل بر همین لحظه ،
بی خیال روز و شب هایی که شد پرپر!

بی خیال آغاز ! بی خیال پایان !

بی خیال مرگ حتی ! بی خیال آن ... !-

می خواهم در این لحظه بمانم !
زمین و زمان یاریم کنید !

می خواهم اینجا بمانم !
اینجا ،
"اندک جایی است برای زیستن."

اینجایم !
در جایی برای زیستن !
می خواهم اینجا زندگی کنم.            خرداد 89