روزهای زندگی ام بیشتر به تنهایی عادت دارند تا به همراهی داشتن !
تو نگران من نباش ! من به تنهایی عادت دارم ، اتفاق زندگی من تو بودی که برای مدتی حس کنم از تنها بودن در آمده ام وگرنه زندگی روتین من کلیشه ای بود که هر روز رنگ تنهایی به آن زده می شد !
من با تنهایی خو گرفته بودم ....
خوب مگر چه می شود حالا ؟ فوقش این است که دلم دوباره به اصل خودش برمی گردد دیگر ! به اصل تنهایی ! به اصالت تنهایی !
-
اینها آخرین جملاتی بود که به او گفتم ، قبل از آنکه یک دوره ی جدایی به مدت نامشخص ! را به درخواست خودش ، آغاز کنیم.
نمی دانم مگر انسانها چقدر فرصت باهم بودن و تنها نبودن دارند که حالا خودشان هم _ در حالیکه تقدیر کاری به کارشان ندارد _ دست به کار می شوند تا خودشان ، خودشان را تنهاتر کنند ؟
اما به راستی احساس تنهایی چیست ؟
احساسی که مدام همراه انسان است ، انسانی که به گروه و افراد دیگر گرایش دارد و در اکثر اوقات نیز افرادی هستند که کنارش باشند ! اما همین انسان در اکثر زمانها احساس تنهایی می کند و جالبتر این است که در اکثر آن اکثر زمان ها نیز از این تنهایی می نالد !
به راستی چرا ؟ آیا واقعا روزگار وصل قبل از تولد است ؟
یا اصلا آیا روزگاری که انسان تنها نبوده ، وجود داشته است ؟
همان روزگاری که هنوز ما را از نیستان نبریده بودند ؟
آیا به راستی ما از اصل خویش دور مانده ایم و دنبال روزگار وصل خویش می گردیم ؟
گوهری که از صدف کون و مکان بیرون است آیا همان وصل است ؟ که ما به غلط آن را از چون خویشتن ، لب دریا گمشدگانی جستجو می کنیم ؟
و این یعنی ما بیهوده دنبال فردی از بین انسانها می گردیم که ما را از تنهایی به در آورد ؟ چون به قول همان شاعر ، آن گوهری که می گویند از صدف کون و مکان بیرون است کلا !!
باشد حالا ! ما هم فقط فرض را بر این می گذاریم که روزگاری تنها نبوده ایم و روزگاری دیگر نیز از تنهایی به در خواهیم آمد ... اما این فقط فرض است ! ... سر خودمان را که نمی توانیم گول بمالیم ! می توانیم ؟
-
گفتم که اتفاق زندگی من تنها نبودن است و الا آن چیزی که به آن عادت دارم تنهایی است ! هر شب تنهایی !
هر شب و روز تنهایی ... با او و بی او
حتی اگر صدفی و گوهری و ... در کار باشد یا نباشد
سحر بخیر
سلام
ما هر چه بیشتر پیشرفت می کنیم و بیشتر مدرن می شویم احتیاجمان به انسانهای دور و برمان کمتر و کمتر می شود. خوب یا بدش را نمی دانم.
زندگی الان هر دویمان کمی شبیه به هم است. من با تنهایی ام اخت گرفته ام. گاهی دوستی می آید خوش می گذرانیم اما بعد از ساعاتی می گویم کاش زودتر برود تا من کتابم را بخوانم چیزی بنویسم ...
راستی با ان گرما چه می کنی؟ اینجا 45 درجه است وای به حال آنجا...
سلام
از گرما نگو که حالم از هر چی خورشید به هم می خوره دیگه !
سلام
زیباترین آواز در سمفونی تنهایی
در اوج فرو رفتن در خویش
در اعماق قله ی رهایی
به هنگامی که نمیبینی آشنایی که ببیند تورا
که برهاند تورا از قفس بغض
که بپرسد:
(( به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟))
شاید بهتره که تنها باشیم...
سلام ...
اون خیلی خیلی قبل تر ها که ارتباطم با اصل خودم ! بااونیکه نصف روحم ازشه ! خیلی خوب بود...راستش هیچوقت حس تنهایی نمی کردم
حس می کردم همیشه یکی دیگه هم با منه..
و این احساس عجیب و خوبی بود.
حس می کنم این سلسه نوشته هاتو خیلی دوست دارم!
ممنون از لطفت نسیم جان.
یاد یک شعر از خودم افتادم!!!
می روم در دشت تنهایی
می سرایم خویشتن را
چیستم من ای من از من غریب
و الی آخر
مرسی که شعرتو برام نوشتی ...
سلام ققنوس تنها
یکی از خاصیت هایی که توی این تنهایی هست و جاهای دیگه کم یاب و بلکه نایابه، امن بودنشه!
تنهایی تلخه اما لااقل ترسناک نیست.
این روزا بر غم تنهایی ترس تنها هم اضافه شده
سلام نیکادل جان ...
یاد یه آهنگی افتادم که می خوند :
حضور تو یه حادثه است
درگیر انزوا منم
نمی دانم مگر انسانها چقدر فرصت باهم بودن و تنها نبودن دارند که حالا خودشان هم _ در حالیکه تقدیر کاری به کارشان ندارد _ دست به کار می شوند تا خودشان ، خودشان را تنهاتر کنند ؟
نمی دانم مگر انسانها چقدر فرصت باهم بودن و تنها نبودن دارند که حالا خودشان هم _ در حالیکه تقدیر کاری به کارشان ندارد _ دست به کار می شوند تا خودشان ، خودشان را تنهاتر کنند ؟
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟ او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد...
یاد این شعر فروغ افتادم...