چشمان بسته
لیز و لزج
لخته ای خونی
آی دنیا به هوش !
من آمدم ،
با سَر !
با سُر !
بزرگ شدم
اما،
دنیا بزرگتر بود
ای کاش،
در امن کوچکی می ماندم !
راز آمدن را جستم ,
خیالی دور ...
و لذت ،
تنها پوستم را نوازش می کرد !
اما ،
درد را فهمیدم ,
با گوشت و پوست و استخوان !
آه مادر! مادر !
لخته ی خون اینک در سینه ی من است !
چشمان بسته
زیر تلی از خاک
منی که می رود ... از هوش !
آی دنیا !
به گوش !
معنای این همه چیست
زندگی ؟
مادر به من بگو که من اینجا چه می کنم ؟