ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

داستانهای حداقلی (20)

به زحمت و با فشار آوردن به ذهنش توانست بعد از مدتها چند جمله ای را بر روی کاغذ بنویسد ؛

-

از روزی که عظمت عشق را تمام و کمال تو چشمای اون زن چهل و دو ساله دیدم ، دیگه هرگز نتونستم از عشق بنویسم. وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم ، با خودم فکر کردم که چنان سوژه ای پیدا کرده ام که شاید تا مدتی مدید موضوع و ایده برای نوشته هام رو تامین می کنه ! و چقدر اشتباه فکر می کردم ! آخ اگه بدونی ! آخه انقدر از کلمه به کلمه ی جمله هایش یقین می بارید ...آره ... جمله هایش انقدر یقین داشت که نشه اونها رو به روی کاغذ آورد.  


واقعن باید اعتراف کنم که کم آوردم ! و حالا من موندم و قلمی که دیگه نمی تونه از عشق بنویسه ! قلمی که کم آورده ! جوهر تموم کرده ، ذات تموم کرده ... قلمی که درک کرده شاید جوهر عشق ، هیچ وقت رو کاغذ ریخته نشده ...

-


نویسنده ای اینها را امروز در دفتر یادداشت روزانه اش نوشت.
سه سالی می شد که نویسنده کاملن بیکار شده بود.

نظرات 19 + ارسال نظر
فرزانه یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 14:43 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام ققنوس
دریافتن تمام و کمال عظمت عشق در چشمان زن 42 ساله نویسنده را به سکوت واداشته بود.

نویسنده عاشق شده بود.

سلام
جالبه ! من اصولن به شیوه ی گرافها تمام مسیرهای داستانهام رو پیشاپیش تو ذهنم طی می کنم ، اما الان که نظر عاشق شدن نویسنده رو دیدم تازه فهمیدم که ساده ترین راه ممکن و شاید اولین راه و مسیری که از داستان تو ذهن هر کسی می تونه تصویر بشه رو نرفته بودم !
وا ین یعنی من حتی یک لحظه هم فکر نکرده بودم که شاید نویسنده عاشق شده بوده !!

ویس یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 17:23 http://lahzehayenab.blogsky.com

ما خیلی کلیشه ای فکر می کنیم.اینجا همه ی ما مقصریم.ما حق زندگی را از هم می گیریم.حق عاشقی را.ما اینجا برای همه چیز حد و مرز می گذاریم.ما جایی شاکی هستیم ولی جای دیگر متهم.جایی بودم مردی ۶۲ ساله عاشق بود وواقعا عاشق بود.اطرافیان که می دانستند منعش می کردند؟چرا؟اینجا تا بیست سالگی جایز الخطایی.تا سی سالگی دست وپات را جمع کن چون بزرگ شدی.تا چهل سالگی هیچ کاری جز کار نکن.وهمیشه شرمنده باش از اعمالت.واز آن ببعد از حضورت در دنیا هم خجالت بکش چه برسد به عاشقی و...اصلا نمی دانم چه نوشتم خیلی دلم پر است وبیزارم از اینهمه کلیشه.

چه دل پری ! این کلیشه ای که ترسیم کردی رو قبول دارم ،‌ولی بهش علاقه ای ندارم.
با این همه متوجه نشدم که منظورت این بود که داستان من هم کلیشه ای بوده یا نه ؟ اگه به نظرت داستان من هم کلیشه است ، دوست تر داشتم که درباره ی کلیشه ی داستانم هم چیزی بگویی :)
.....
درباره ی کلیشه هم من چند سال پیش شاعرانه ای نوشتم ، دوستی اومد و گفت ، این که تو نوشتی هم یه کلیشه است ... من گفتم ،‌شاید ! شاید همه چیز کلیشه است ، ولی بعضی کلیشه ها فقط یک رنگ و یک شکل می شناسند و بعضی دیگر رنگهای نو را هم پذیرا می شوند ...

با این همه شاید از کلیشه گریزی نباشد ... اما من سعیم رو می کنم که روی کلیشه ام سخنی نو با رنگی نو حک کنم.

فتح باغ یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 18:42 http://fathebagh.blogsky.com

ققنوس عزیز
تجربه به من ثابت کرده که چشمهای یک زن ۴۲ ساله هرگز دروغ نمی گویند.
مشکل نویسنده این بوده که شاید «فقط» دنبال سوژه می گشته واسه ی نوشته هاش!

من هم قبول دارم که چشم ها دروغ نمی گن !
نویسنده کارش نوشتنه و از یک نظر به قول پل استر شاید مثل فروشنده ایه که دنبال مواد برای فروش می گرده !
ممنون :)

محمدرضا یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 18:54 http://mamrizzio3.blogspot.com/

به قول استاد محمد قائد :
ای کاش نویسندگی هم باز نشستگی داشت

گویا نویسنده هنوز بازنشسته نشده !

البته این نویسنده نه اینکه بازنشسته شده باشه یا بخواد خودش رو بازنشست کنه ، به نظرم دیگه نمی تونسته بنویسه ...

نسیم یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 21:49

من قول می دم اگه کتاب چاپ کنی اولین کسی باشم که بخرم و اولین کسی که توی یه نشریه در موردش نقد می نویسه باشم
ذات تموم کرده رو خیلی دوست داشتم...

ممنون از لطفت :-)
اینکه هنوز کتاب چاپ نکرده منتقد دارم ، خودش خیلیه ! یه قدم جلوترم از بقیه ;)

مارناک یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 23:56

سلام ققنوس جان خوبی ؟ نه اینکه فک کنی چن وقت نبودم میومدم ولی حرفی نبود که بهت بگم ولی امشب دلم خواست که باهات حرف بزنم ... عکستم که عوض کردی...
مواظب خودت باش

سلام مارناک جان. ممنون ... کم پیدایی ...
ممنون که به یاد ما هستی.
مواظب باشم که چشم نزنن ؟؟ ;))

شیطان دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 00:57 http://lilo5000.persianblog.ir/

گویی نویسنده بی کار تنها از طریق فکر کردن و تصویر عشق دوباره زنده میشه ...
چیزی در چشم زنی ... مردی میبینی که تو رو جذب میکنه .... و در تصورت اون شخص رو پیکری میبینی که همه تصورات خوب و رویاهای تو رو براورده میکنه ... اونوقت شوق به زندگی تو رگهات جریان پیدا میکنه .... و او مقصر نیست.

سلام

آره شاید ... این برداشت هم برداشت جالبیه ...
سلام شیطان :-)

میله بدون پرچم دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 07:23

سلام
یعنی عشق آدم را ... ...(فراخ) می کند!! ؟
یا کند ذهن می کند!!؟
یا...
---------------------------------------
سلام میله !
پشمینه پوش تند خو کز عشق نشنیدست بو
از مستیش چیزی بگو تا ترک هوشیاری کند

سلام میله ;)
به نظرم ذهن را کند می کند ! اما کارهای دیگر هم می کند ...
می بینم که خود کامنتیدن و خود پاسخیدن اپیدمی شده ! لعنت به ابداع کننده ی این حرکت ! ;)
اما می گویند ؛ من ترک عشق شاهد و ساغر نمی​کنم

ویس دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 15:47 http://lahzehayenab.blogsky.com

نوع نگاهتان برایم زیر سوال رفت.همانطور که گفتید گاهی می شود رنگ تازه ای به کلیشه ها داد.

نوع نگاه من ، یا نوع نگاه شخصیت داستان ؟

تی تی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 17:04 http://pampalooka.blogfa.com

سلام به گل سرسبد وبلاگ نویسان ایران

آقا ؟!؟!!..عجبا.....؟!! حال شما؟؟؟

ممنون هم از دست گلتون که زحمت کشیدو واسه ما کامنت شاد باش گذاشت و هم از پایگاه اطلاع رسونیه فوق سری و فوق بشریتون..

بازم تشکر گلم .... مواظب خودت باش

سلام به امید آینده ی ادبیات ایران زمین ;)
قابل نداشت ... وظیفه بود.
فقط اینکه انقده یه سره می خندی من نگرانت می شم ;))))
شاد باشی :-)

درخت ابدی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 05:58 http://eternaltree.wordpress.com

سلام.
فکر کنم همون لحظه کافیه.

سلام ...

درخت ابدی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 06:09 http://eternaltree.wordpress.com

یادمون باشه که صحبت از داستان های حداقلیه.

بله ، ممنون:)

ویس سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 08:25 http://lahzehayenab.blogsky.com

نوع نگاه شما.یعنی نویسنده داستان.

اصولن هیچ دادگاهی نمی تونه نگاه ها رو زیر سوال ببره ، این اعماله که زیر سوال می رن !! ولی جالبه برام بدونم که چرا نگاهم زیر سوال رفت ؟

پینی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 09:07

سلام

این عکسه خیلی باحاله هاااااا

این نویسنده به نظر منم عاشق شده که نتونسته بنویسه .... حالا یعنی خانمه بهش بها نداده ...؟؟ که نتونسته دیگه از عشق بنویسه ؟؟؟

ای بابا

سلام
مرسی پینی ... خودت باحالی..
شاید عاشق باشه نویسنده ، خواننده باید برداشت شخصی خودش رو انجام بده ... من به برداشت شخصی معتقدم.
واقعن ، ای بابا ;)

نامیرا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 13:08 http://namira19.blogfa.com

دلم گرفته بود...داستانت رو خوندم بیشتر گرفت.
گرفت از این پیچیدگی های که الکی پیچ خوردن و خوردن تا پیچیدگی رو درست کردن.
به نظرم همچین عشقی پیچ خورده بوده.نمی شه عاشق شد ولی به همه چیز پرداخت؟عشق هم بشه یه مسیر کنار بقیه مسیرهای زندگی ات...
نه یه مسیری که انقدر عجیب باشه که وادارت بکنه از بقیه چیزا وا بمونی.
(زیاد توجه نکن٬نمی دونم چی گفتم)

:-)

درخت ابدی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 13:48 http://eternaltree.wordpress.com

بازم من نامفهوم حرف زدم. منظورم از اون لحظه دو تا بند بین دو خط تیره بود. جل الخارق! عقل جن هم بهش نمی رسه.
ققنوس، تو هم کم پیچ در پیچ نگفتی ها

آقا هر جور حرف بزنی ما مخلصیم.
سعیم به ساده گفتنه ...

سلام علیکم.
گفتی:

«صحبت از استثناء نیست، صحبت از استثنائات بسیار است»

حرف خیلی قشنگی زدی.

سلام به شما.
ممنون ...

نعیمه چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 11:20 http://n1350.wordpress.com/

اونوقت این نویسنده بد و بیراه هایی که نثار اون خانم 42 ساله می کرد رو کجا یادداشت کرده بود؟

مگه بد و بیراه می گفت به اون خانوم ؟! نمی دونم والا!!

نفیسه شنبه 11 دی 1389 ساعت 12:36

من اسم این واکنش رو میزارم هنگ ولی حس جالبیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد