ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

سفر به زمین ِ خدایان (1)

و چون آن تبر در دست ، تبر بر اندام خدایان زد و ریشه ی آنان را خشکانید ، تا او را ، تک و تنها ، به جای همه ی دیگران بنشاند ، آگاه نبود ، آه ! شاید آگاه نبود که با این کار ، اوی واحد را مجاب به خودکشی خواهد کرد ! یک خودکشی از سر ِ حیرانی ،  آری ! او از همان روز مرد ، زودتر از آن که دوست اروپایی ما بگوید.
او خود را کشت ، چرا که جهان ِ معنا ، جهان ِ اضداد بود  و خدایان حاصل ِ جهان ِ معنا بودند و بر این جهان پر از تضاد به روش کثرت گرایی حکومت می کردند ... و حال چگونه یک او می توانست جمع اضداد باشد و فرمانروای مطلق؟ آری ! او در برابر امر ِ ناممکن قرار گرفته بود ، تضاد ِ درونی ، این چنین شد که حیران گشت و از عرش فراری شد و از نتوانستن ِ خود غمناک . و چون هنوز غرور ِ بزرگش را به همراه داشت ، به مرام ِ بزرگان و خدایان ، جان به ذلت نداد و پیش از آن که مرگش فرا برسد ، دست به انتحار زد. که او خود بر این باور بود که ؛ بمیرید پیش از آن که بمیرید. و او باورمند و باشکوه به اختیار و آگاهانه آن را انتخاب کرد که به آن ایمان داشت و مومنانه کمر ِ همت به نابودی خود بست.

پزشکی قانونی ِ جهان ِ معنا امروز ضمن تائید خودکشی ، گزارش داد که او هنوز نمرده است ، بلکه در حالت کما به سر می برد و هنوز امید به بازگشت او موجود است. اما کاش نافرجام نباشد ، این نیست شدن ، که ناتوانی در نیست شدن ، ناتوانی ِ بزرگتری است. چون او به کما رفت ،جهان خالی شد ! نه در سری شوری ماند که شادمانه برقصد و نه در دلی باوری بود که جهان را به جنبشی وادارد. مردمان را غم و یاس فراگرفته بود و دلزدگی در هر جایی که پای می گذاشتی هویدا بود و خود را نشان می داد. عده ای خود را به ساختن ِ مصنوعات دست سرگرم کردند و عده ای دیگر مدام می می نوشیدند و جماعتی خود را نابود می کردند و هر کس به نوعی خود را سرگرم می کرد تا غم بیماری  ِ هولناک ِ آن عزیزترینشان را برای لحظه ای هم که شده فراموش کنند. اما همه ی این کارها عجیب بی فایده بود ، اندوه آگاهان را فراگرفته بود و هرزه گی عوام را.

در این بین ما ، من و رها ، طالبان خدایان ! چنان که خواهم گفت ، بیکار ننشستیم و به برساختن معنا و خدایان ِ جدید دست یازیدیم ، تا عصر خدایان ِ نو را رقم بزنیم.

چون نیت به ساختن کردم ، آذوقه ی راه برداشتم ، در سر ناامید و در دل به امیدی گام نهادم در راه ، راهی که نیک می دانستم در آن پر از چاله بود و چاه. بعد از کمی طی راه ، پاهایم خسته شد ، در آن نزدیکی درختی بود ، نزدیکش شدم و زیر سایه ی درخت ِ سبز لحظاتی را آرمیدم و به آسمان ِ خالی ِ آبی چشم دوختم. غرق در افکار خود بودم که کمی آن طرف تر متوجه جوانکی شدم که با خود ناله می کرد ؛ "جهان پوچ و بی معناست ، این زندگی ِ تاریک را نه هدفی است و نه زیبایی و نه زشتی ای ! چرا به این دنیا آمدم؟ چه فایدتی بود این همه رنج کشیدن ؟ کاش مرگم فرا رسد که از این زندگی پوچ خسته ام ..." جوان به ناله این ها را می گفت ، از شنیدن ِ این سخنان ، آن هم در ابتدای راه بسیار خشمگین شدم ، عصبانیت همه ی وجودم را فرا گرفته بود. نزدیک تر شدم و به چشمانش که در آن تمام احساس ها مرده بود ، خیره شدم ، بعد از کمی نگاه ، با عتاب به او گفتم ؛ وای بر تو ای جوان ! که تو نه از حکمت ِ پوچ چیزی دریافته ای و نه از راز ِ معنا ! مگر نه این که ساختن ِ معنا با انسان است ای سست عنصر ؟ تو از معنا چه می دانی ؟ مگر می توان معنا را جدا از ما متصور بود ؟ این ماییم که به پیرامونمان معنا می دهیم ، و تو هنوز این را در نیافته ای . جهان ِ من بی معنا نیست و نمی خواهد باشد، این تویی که بیهوده ای و بی معنا. و اما پوچ ، تو از پوچ هم چیزی نیافته ای ... تو ویرانگری که ساختن را نمی دانی ، همراه و هم پای من نیستی ! از من دور شو !

این ها را گفتم و به سرعت ، قبل از آن که حرفهای بیهوده ی او تاثیری در اراده ام بگذارد به راه برگشتم و این گونه به راه ِ خود ادامه دادم ...

نظرات 17 + ارسال نظر

من داستان پیترپن رو خیلی دوست دارم . یه جا وندی میگه من به فرشته ها و پودر جادویی ایمان ندارم . از اون روز قدرت تینکربل کم و کمتر میشه تا اینکه وندی برای نجات پیترپن به کمک فرشته احتیاج پیدا میکنه و . . .

میترسم از روزی که خدا در اذهان بمیره . اون روز تحمل کره زمین سخت میشه . خیلی سخت . همه ما به معجزه وجود خدا نیاز داریم چون دنیا جای بی رحمیه .

آه ای یقین ِ یافته ...

وحید پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 19:09 http://peykarefarhad.persianblog.ir/

افسون ۴۰ سوی پر آشوب

رها پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 19:31

و خدای جدیدت را چه نام نهاده ای؟

خدایان ... در ادامه خدایان یک به یک رخ می نمایند ... و دلبری می کنند.

ققنوس خیس پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 22:04

برای خودم لازم می دونم که یه توضیحی در مورد داستانی که پیش روتون هست ، بدم. اول از همه بگم که مثه همیشه هیچ ادعایی در داستان نویسی ندارم و خودم می دونم که با تعریف های موجود اسم این چیزی که دارم می نویسم داستان نیست ... ولی به هر حال من به ش می گم داستان. این ها برای من حکم پیش نویس رو دارن ! من همیشه یه پیش نویس نویس بودم ... اهل اصلاح و ویرایش حرفه ای نبودم و نیستم ، البته یه خورده ش هم به این دلیله که آدمایی مثه من امکان ِ اینکه تو ایران یه نویسنده ی حرفه ای بشن و باشن رو ندارن ... می دونین که چی می گم ؟ واسه همین هم ترجیح می دم که پیش نویس نویس ! باقی بمونم. اما با همه ی این حرفا ، این چیزایی که دارم می نویسم برام خیلی ارزشمنده ، می خوام بدون تعارف بگم از هیشکی هم انتظار ندارم که وقتش رو بذاره و نوشته های چرند ِ من رو بخونه ... واقعن انتظار ندارم ... اما اگه کسی این لطف رو کرد و وقت گذاشت ، ازش انتظار دارم که سرسری نخونه ! ممنون از همگی ...

ققنوس خیس پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 22:09


تنها لحظه ای که امروز داشتم و می شه که تصویرش کرد ، ماشین سواری ، در حین گوش دادن آهنگ پاور آف لاو ِ خانوم سلن دیون ، بارونی خوشکلی که به شیشه ی ماشین می خورد و یه نخ سیگار بهمن که دود می شد ، بود... که حسابی من رو برد به فضای خاص خودش ! راستش رو بگم از وقتی که آخرین پک رو به اون سیگار ِ لعنتی زدم ، این شعر فروغ همه ش تو ذهنم وول می خوره ؛ زندگی شاید افروختن سیگاری است در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی. / دروغ چرا ؟ بدجوری هوس یه هم آغوشی رمانتیک کردم ! آخه من خیلی رمانتیکم... رمانتیک که نه ، همون یجورایی خیلی احساسی ام ! بذار راحت تر بگم ، هر چند شاید مسخره به نظر برسه ، اما من خیلی بغلی ام ! واسه من سکس و بغل دو تا مفهوم مرتبط ، اما جدا از هم هستن ! بگذریم ، حیف که تو این دنیا با این همه آدم ، من خیلی تنهام. حق می دم به خودم که تنها باشم ، آخه واقعن کمتر آدم حسابی ای پیدا می شه که بتونه من رو بیشتر از یه مدت خیلی کوتاه ، تحمل کنه ! این اعتراف سختیه ، ولی واقعیه ... از اون ور من هم تحمل هر کسی رو ندارم. من خیلی سخت گیرم ! اما امشب بدجوری این هوس افتاده تو بدنم ، این شده که دارم می نویسم تا شاید ارضاء بشم !! از هیشکی هم انتظار ندارم که بخونه ... این روزا انقدر که هی خودم خودم رو بغل کردم ، دچار دوبینی شدم ! خودم رو دو تا می بینم ، با خودم حرف می زنم ، با خودم می نویسم و بعد با خودم سیگار می کشم و آخرش خودم رو بغل می کنم ! شاید هم اسکیزوفرنی هستم ، نمی دونم ! اما خیلی هوس بغل کردم ، این رو می دونم. یجورایی هوس کردم مثه س.گ.ل.ل هدایت ، یه هم آغوشی مرگبار داشته باشم که خودش تبدیل به یه اثر هنری بشه ! عین گوژپشت می خوام تو آغوشی یه کولی زیبا بمیرم ، دلم می خواد ، امشب دلم می خواد ، اونی که نیست ، رو سفت بغل کنم و بعد آروم در گوشش بخونم ، می دونی ؟ من تو آروم خوندن ، شعر خوان ِ بزرگی هستم ! بگذریم ... دوست دارم بغلش کنم و در گوشش بخونم ، و آغوشت اندک جایی برای زیستن ، اندک جایی برای مردن و گریز از شهر ... ولش کن اصلن ، تا همین جا کافیه ، اندک جایی برای مردن ! امشب دلم می خواد تو آغوشت بمیرم. بذار راحت تر بگم ، امشب می خوام تو بغلت بمیرم.

رها جمعه 4 آذر 1390 ساعت 00:04

امشب چه شوری برپاست در قلمرو دیونیسوس...

یک شب نوشته بودم ؛ ما سرخوشان ِ مست ِ دل از دست داده که نباشیم ... لااقل سرخوشانی دلگیر که هستیم ...
امشب باید داد زد ، آهای مردم ...

ققنوس خیس جمعه 4 آذر 1390 ساعت 00:29

امشب دارم پشت سر هم واسه خودم کامنت می ذارم ! مسخره است ، نه ؟ اعصابم به هم ریخته ... قرار بود از طرف شرکت به یه دوره ی آموزش ِ نتورک اعزام شیم ... امروز به من و دوستم تلفن کردن که آماده باشیم ... اما چهار ساعت نگذشت که اسم من و دوستم حذف شد و دو نفر از نورچشمی ها جایگزین شدن ! ... چی بگم ...
خیلی اعصابم خورده ... احساس می کنم دیگه تحمل موندن ندارم ... ... تا کی ؟ نمی تونم ! پوست ِ آدم که پوست ِ کرگدن که نیست که ... تا کی باید بخوری و دم نزنی ! امروز جدی جدی تصمیم گرفتم که کارم رو ول کنم و بیام و سر یه تیکه زمین تو شهر خودمون کشاورزی کنم ! احساس می کنم بهترین کار ِ ممکنه ! تنها کاری که آدم فقط با زمین سر و کار داره ، آدم ها هر جور که می خوان باشن ... مهم نیست ... سر زمین آقای خودتی و نوکر خودتی ... این خیلی مهمه ! باور کن خیلی مهمه ! همونجور که گفتم پوست آدم که پوست کرگدن نیست ... خسته شدم آقاجون ! ... می خوام فقط با زمین دوست باشم ... با دوست اول و آخرم ! ... سیگار می طلبه ؟ مگه نه ؟

باشد که خدایان آفرودیت را در کشتزار به تو پیشکش کنند .

نسرین رضایی جمعه 4 آذر 1390 ساعت 18:53 http://sadismie.blogfa.com

مثل متن نمایشنامه بود!
آفرین!

آیا زندگی خود نمایشی نیست ؟

فرزانه جمعه 4 آذر 1390 ساعت 20:16 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام ققنوس من

درود ... یار ِ دیرین ...

ساناز شنبه 5 آذر 1390 ساعت 10:55 http://khise-khis.blogsky.com

از این فرهاد کش فریاد ...

من از دل کناری نجستم نجستم نجستم ...

درخت ابدی شنبه 5 آذر 1390 ساعت 23:43 http://eternaltree.persianblog.ir

ماجراجویی قهرمان...
کاش عناصر جدیدی مث پزشکی قانونی و کما رو از توش حذف کنی و بذاری قصه بمونی تا یکدست باشه.
یه حکایت 11 صفحه‌ای دارم که طرحش شبیه کار توئه. منتظرم ببینم چقدر به هم شبیه می‌شن.

ممنون ... راستش خودم هم هنگام نوشتن خیلی فک کردم که از همون کما و پزشکی ِ قانونی جهان ِ معنا ، استفاده کنم یا نه ؟ می دونستم کمی تو ذوق می زنه ... اما سلیقه ی شخصی ِ من کمی عجیب غریبه ! توی شعر هم حتی گاهی دوس دارم استفاده از این طور کلمات که شاید حتی توی ذوق هم میزنه به ظاهر ...
ضمن ِ اینکه نمی خواستم خودم رو از یه دسته از کلمات ِ جدید برای رسوندن ِ بهتر معنای مد نظرم محروم کنم.
///
من هم دوس دارم بعد تموم کردن داستانم ، حکایت ِ تو رو هم بخونم ...

فرواک یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 08:24 http://farvak.persianblog.ir

سلام.
اولی و دومی رو با هم خوندم. سناپور می گه وقتی می نویسید اصلاً به این فکر نکنید که چاپ می شه یانه. خودسانسوری بزرگترین ضربه رو به ادبیات داستانی می زنه...
منم می گم بنویس. قشنگ داری می نویسی. یه جورایی حس شاعرانه و عرفان و نگرانی درش نهفته ست. فقط یکم نیچه نویس شدی. نگران چاپش هم نباش. اندکی صبر سحر نزدیک است...
راستی شخصیت اصلی رمان" وقتی چراغ های زندگی روشن می شوند" سردار ازکان هم عقایدی مثل تو داره. خیلی شبیه به همید...

سلام
من که اصولن به چاپ فک نمی کنم ...
ممنون از تو . درباره ی شباهت ، من خوشحال می شم اگه کسی عقایدش شبیه من باشه ... اما اگه می بینی گاهی می گم دوس ندارم شبیه کسی بنویسم یا باشم ... به خاطر اینه که تا اونجایی که امکان داره می خوام استقلال ِ قلم و فکرم رو حفظ کنم
حالا سردار ازکان کی هستن ؟

منیره یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 12:30 http://rishi.persianblog.ir/

و چقدر همه مث هم شدید !!
جوانان تنها در آغوش تنهایی
و این همه تنهای در بن بست
یعنی این همه تنهایی دلیل کافی برای شکستن این دیوار نیست !

به گمانم این کامنت تو ، در مورد کامنت های همین پست ِ من است و نه خود پست ... ممنون.
اما حال که کلی گفته ای ، من فکر می کنم ، شکستن ِ این دیوار نیز تنهایی ما را کم نمی کند ... که من خود در حال شکستنم آگاهانه ... من از دیوار خود شروع کرده ام.

فرواک دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 09:48 http://farvak.persianblog.ir

سلام دوباره.
شخصیته نه خود شخص رو یکم بهت شبیه دیدم همین وگرنه تو که شبیه هیچ کس نیستی. یادته گفتم یه جورایی نوشته هات شبیه نوشته های مرشدی هستن و تو بعدش دیگه مثل اون ننوشتی. من فقط منظورم این بود که من یکم توش شباهت دیدم شاید در اصل این طور نبود...
ببین خیلی خوبه که آدم سبکی رو داشته باشه که فقط و فقط مختص خودش باشه اما این نوشتن تو ناخودآگاهمون یکم به سمت نوشته ها و سبک های دیگران هم پیش می ره. چه بخوایم چه نخوایم. اگه که بخوایم تاثیر نپذیریم نباید که مطالعه کنیم...
درباره ی همون ازکان هم دارم مقاله ای رو آماده می کنم که احتمالاً بدمش روزنامه. نویسنده ی کشور ترکیه هستش...

سلام / البته من ادامه ی اون داستان رو نوشتم ، ولی دیگه تو وبلاگ قرارش ندادم ...
اون داستان فضاش فرق می کرد ، واسه همین زبانش هم فرق می کرد /// ولی تو این داستان من دارم از چیزهای عظیمی می گم ! چیزهایی که به ماهیت عظیم هستن ! به همین خاطر باید زبان نوشتاری هم فاخر باشه ... این شد که این سبک رو انتخاب کردم
//
بله ما تاثیر می پذیریم ... اما ...

mardmorde سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 17:06 http://mardmorde1.blogfa.com

فک کنم مطمئنم اون دوست اروپاییه سیبیلو گفته خدا را کشتید بعد گفته خدا مرد
ما هم که عادت داریم همه چیو درست همونجوری که هست بخونیم نه اونجوری که دلمون میخواد
شرمنده که ایکونات چشمک نداره

پسر چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 19:59 http://iamman.blogfa.com

هوا گرم هست
من گرم تر از هوا
نه من داغم که هوا گرم هست
فقط یک حوا داغی آدم را می فهمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد