ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

وقتی که ایمان عریان می شود...

می گویید به زرتشت ایمان دارید ؟ اما زرتشت کی ست ! مومنان ِ من اید : اما مومنان کیستند!
شما آن گاه که من را یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مومنان همه چنین اند . از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید. و تنها آن گاه که همگان مرا انکار کردید ، نزد شما باز خواهم  آمد... به راستی برادران ، آن گاه گمگشتگانم را با چشمی دیگر خواهم جست ...

                              

چنین گفت زرتشت ، آن هنگام که تنها از میان قومش می رفت.  

 

*** 

 

پیام بر چو خدا را به ما نشان می داد           
لباس ِ معنی و ایمان به این جهان می داد 

پیام آور ِشورم ! خدای شیرینم !    
خدای را به دست های پرتوان می داد 

 

تمام حلقه شدم من ، به دور ِ او گشتم ...
به چشم ِ خویش بدیدم که داشت جان می داد 

 

و مُرد ! مُردم و بردیم جان به قربانگاه
و جای جای ِ زمین ، بوی ِ آسمان می داد 

 

زمین ، جهنم و فردوس ِ نو شد و گفتم
تعال ! قصه العشقُ ، که عشق آن می داد    

 

خدای بی لباس بود و "من" خدا شده بود
"فروشد"م به تنش من و تن تکان می داد 

 

"فراشد" ی دگرم هست با تو جانانه
و گفت آری و لب خنده اش کمان می داد 

 

 

و لایه روبی ِ ققنوس ! که هست آیینش ...
بدان حدی ست که او را جهان ، زمان می داد  

 

 

چنین گفت ققنوس خیس در ده آذر 90       

نظرات 7 + ارسال نظر

خدایت بی لباس و من ات خدای باد ققنوس دانا .

سپاس از تو که می خوانی ام :)

آنوش سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 23:14 http://shalllgardan.blogfa.com

انکارش کردیم؟ نکردیم؟... کردیم به گمونم...

زرتشت را ؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 دی 1390 ساعت 00:06

پس دیدی جان دادنش را ؟

عجب تاب آوردی ققنوس !

بدون ِ نام عزیز !
نمی دانم ، تو آیا از همان چند "بدون ِ نام" ِ دیگری هستی که برایم پیام خصوصی می گذارند و یا نه ! اما هر که هستی و هر چه هستی این بار پاسخی کلی می دهم ...
از خودم و نگاهم به زندگی شروع می کنم ، از نظر من زندگی شوخی بسیار کوتاهی است ، اما من تصمیم گرفته ام که در آن جدی شوم ! و دقیق ... ویران کنم و بسازم ...
و در این راه قدم برداشته ام! کاری به کار ِ کسی نیز ندارم .... نه کاری دارم و نه آزاری ! چرا که هنوز با خویشتن بسیار کار دارم ... مدعی هیچ چیزی نیز نیستم ، که خود از کوچکی و ذره ی ناچیز بودن ِ خود آگاهم ! و باناکامی ِ روزافزون نیز روبرو ... چه ادعایی ؟ خنده دار است اگر مدعی باشم ... به خودم قاه قاه خواهم خندید اگر مدعی باشم !
نمی دانم از چه می گویی ... اما من از تحقیر دیگران بیزارم ! و به خود اجازه نمی دهم که موجود دیگری را تحقیر کنم ... که همان گونه که گفتم... بگذریم !
نمی دانم به من ِ تنهای ِ در خود فروشده چه می گویی ! و چه می خواهی ... نمی گویم مزاحم ِ من هستی ! اما نیشم نباش ... من نوش نخواستم ...
کوتاه می کنم ، ختم می کنم ، از زبان "امید" ِ امیدم می گویم که بیش از این بر من طعنه نزنید ؛
من به تنگ آمده ام
از همه چیز
از همه کس
بگذارید هواری بزنم ...
همین.

سفینه ی غزل چهارشنبه 21 دی 1390 ساعت 12:13

خیلی خوب ... ققنوس سراینده ی غزل هایی که فقط از آن ققنوس است...

ممنون شیرین بانو :)

منیره چهارشنبه 21 دی 1390 ساعت 13:42

چنین گفت عادل فردوسی پور :

چه میکنه ققنوس خیس ! ( با زاویه ی باز دهان خودش بخون )

میگم دادا داری خشک میشیا
به خدای شیرینت میسپارمت !

این بیت :
"فراشد" ی دگرم هست با تو جانانه
و گفت آری و لب خنده اش کمان می داد
مال من ...
بی اجازت صاحبخانه
سپاس . [گل رازقی ]

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد ...
من از خود می نویسم !
سپاس از تو :)

ویس چهارشنبه 21 دی 1390 ساعت 19:34 http://lahzehayenab.blogsky.com

وقتی خالق عشق شدی ،توان خلق همه چیز را خواهی داشت.چون همجنسش شدی

عشق برای من در راه بودن است ، نه خو کردن !
کاش باران ِ چنین عشقی بر ما باریدن بگیرد ... عشقی چالش برانگیز ... چون باران که در زمین چاله می اندازد ! چون باران که به دریا آب می دهد ... و چون باران که رودها را جاری می کند ...

درخت ابدی جمعه 23 دی 1390 ساعت 23:36 http://eternaltree.persianblog.ir

و جای جای ِ زمین ، بوی ِ آسمان می داد...

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد