انسان "یک روز" با خودش گفت ؛ من اشرف ِ مخلوقاتم ! پس باید همه چیز را به دست بیاورم .
بعد از چند روز انسان فهمید که او هر چه را اراده کند ، به دست خواهد آورد. پس انسان بسیار اراده کرد و چیزهای بسیاری به دست آورد.
او برای چیزهایی که به دست می آورد یک نام انتخاب کرد ؛ دستآورد !
روزها گذشت و روزی رسید که انسان آن قدر دستآورد در دستش داشت ، که دستش بسیار سنگین شد و کم کم دستش کِش آمد.
و هی کش آمد و هی کش آمد...
و حالا انسان دستش از پایش درازتر شده بود !
روزها هم چنان می گذشت و بعضی انسان ها دست از پا درازتر در رویای ِ بازگشت به روز ِ قبل از آن "یک روز" بودند. و بعضی دیگر دست از پا درازتر به زندگی شان ادامه می دادند. بعضی دیگر هم در دسته های دیگری بودند ... که الآن به علت ِ کمبود ِ وقت و چون می بایست بروم و یک لقمه نان برای زن و دست ِ گل ها ی مشترک ِ من و زنم به دست بیاورم ،از ذکر ِ آن ها خودداری می کنم.
اما همین قدر برایتان بگویم که همه ی دسته های انسان ها در یک چیز مشترک بودند ، و آن هم این بود که در دل می دانستند ؛ دست از پا درازتر شده اند.