ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

نیچه ، جنون و یا عقلی فراتر ؟

چند وقت پیش که بیش از هر زمان ِ دیگری در زندگی ام محتاج ِ فراموشی بودم ! _ فراموشی ِ چهره های زشت ِ انسان ها ! ، فراموشی زشتی هایی که بیش از هر جا در آینه می دیدمشان ، و پیش از هر چهره ی دیگری برای دیدنش به آینه توجه می کردم _ در همان زمانی که چاره ای جز فراموشی برایم باقی نمانده بود ، و عقل ِ ناقصم به سمت ِ جنون رهسپار بود ، دیالوگی ذهنی را طراحی کردم و نگاشتم , که این گونه بود ؛ 

 

...

 

 

گفت ؛ تو ای تباه گر ! تو بر تمام ِ مفاهیم ِ بزرگ و زیبا گه می زنی !

گفتم ؛ مگر نه این است که هر خوراک ِ خوشمزه و لذیذی سرانجام گه می شود ؟ من این دو را توامان می بینم اکنون ... برادر تباهی و خواهر زیبایی ، توامانند و در کنار ِ هم زیبا ... خواهر زیبایی ، به تنهایی راکد و ساکن خواهد بود و خواهد گندید ... پس درود ِ من بر هر دو برادر و خواهر ِ توامان !

در آن گاه بود که خدا از آسمان نگاهی عاجزانه بر من انداخت و گفت ؛ تو من را کشتی !

آن که نامش دوست بود بر من غرید و چنین گفت ؛ تو به اندازه ی همان گه نیز نیستی ... با کدام اجازت این گونه درشت می گویی ، ای کوته قد و کوته بین !

و من لبهایش را بوسیدم و برای همیشه آنجا را و همه ی آنها را ترک گفتم ... من آواره شده بودم.

 

 

... 

 

چند هفته ی پیش که آثار ِ فریدریش نیچه در دوره ای که بیماری جنونش آشکار می گردد را بررسی می کردم (6 ژانویه 1889 آغاز این دوره از زندگی نیچه است) با جمله ای غریب و قریب روبرو شدم ! و دچار حیرت و البته پنهان نمی کنم ، ذوق زدگی ِ بسیار شدم ! جمله های نیچه در دوره ی کسوف ِ معنوی اش را که می خواندم در دل به آن ها که جنون ِ نیچه را مورد تمسخر قرار می دهند ، می خندیدم ! بی هیچ توضیح اضافه ای ، جمله ی مورد نظر که من را شگفت زده کرد را می آورم و تمام ؛ 

 

همان اندازه که مدفوع ِ من بیشتر می شود ، حافظه ی من کمتر می شود. بدین ترتیب حساب درست می شود.

 

 

ادامه نوشت ؛

چند وقت پیش دوستی به من گفت ؛ فلسفه ی نیچه آن قدرها هم با طبیعت همراه نبود ، که اگر می بود طبیعت با دیوانه کردن ِ او از او انتقام نمی گرفت ..

و من به او گفتم ؛ این جنون و این فراموشی ، هدیه ی طبیعت بود به نیچه ! یکی شدن ِ او بود با طبیعت خویش ... اویی که به شناخت ِ بزرگ دست یافته بود ! به راستی که این جنون و این فراموشی ، هدیه بود و نه انتقام ...

نظرات 2 + ارسال نظر
منیره پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 ساعت 00:13 http://rishi.persianblog.ir/

نمیدونم درست فهمیدم یا نه
پست تو رو فقط نمیگم کلّن طبیعت و این حرفا
گمونم هر کی با جنون اولیه زیست آرام و بی غم مرد .
هر کی عاقلانه اندیشید و زیست ، به جنون رسید و آن گاه مرد .
و درجات جنون در زمان مرگ بسته به درجات عقل در زمان زیست متفاوته .
بازم نمیدونم درست فهمیدم نتیجه رو یا نه
که جنون پس از عقل شرافت داره به آرام هنگام مرگ ، هرچند که بخواد آدم در احوالات مدفوعش دقیقتر بشه تا در احوالات خرده گیران
فقط یه چیزی این وسط برای خودم مهمه چون هنوز با ادبم گمونم ،و اون اینکه
در کمال جنون هم خودم رو و دریافتهای خودم رو قهوه ای کنم و نه دیگرون رو
بس که اندیشمندان هر دوره که کتاب نوشتند نوشته های دوره ی پیشین خودشون رو به گند کشیدند .
خب خانه خرابها عجولانه نمی نوشتید دیگه ... تا لیست کتابهای نخوانده من هم کمتر میشد .
و همیشه برداشتهای من بیش از دیگران در معرض اشتباست پس زیاد جدی نمی گیرمشون .

درخت ابدی سه‌شنبه 23 اسفند 1390 ساعت 21:27 http://eternaltree.persianblog.ir

قیاس خوراک و مدفوع مث مقایسه‌ی زندگی و مرگه. مهم اینه که جفتشون در آنِ واحد وجود دارن.
فکر کنم "واپسین شطحیات" رو خوندی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد