ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

داستانهای حداقلی (27) - میمونی در ابتدای راه

انسان با سری پرشور قدم در جاده ای گذاشت. او ابتدا آرام آرام گام برمی داشت اما  کم کم در ادامه ی ِ  جاده بر سرعت ِ خویش افزود. به طوریکه از دور این گونه به نظر می رسید که او بی آن که کسی دنبالش کرده باشد فرار می کند. اما این که از چه فرار می کند را کسی نمی دانست. او می دوید و می دوید و چشم از جلو برنمی داشت. هیچ کس‚ چیزی یا کسی را نمی دید‚ بنابراین کسی نمی توانست بفهمد که او از چه فرار می کند و به چه افقی خیره است.

اگر از خودش بپرسیم‚ او در جلوی چشمانش انسانی را می دید که حتی برای خودش هم نادیدنی بود‚ او می دانست که آن انسان سرابی بیش نیست‚ اما باز هم چون مجرمی که از جرمش فرار می کند می دوید و می دوید.

انسان سرانجام از نفس افتاد و نگاهی به پشت ِ سرش انداخت.

در ابتدای راه هنوز میمونی ایستاده بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
درخت ابدی دوشنبه 29 اسفند 1390 ساعت 20:00 http://eternaltree.persianblog.ir

هووم، خوب تموم شد. انسانی که از میمون بودن فرار می‌کنه!

منیره چهارشنبه 2 فروردین 1391 ساعت 22:11 http://rishi.persianblog.ir/

سه بار در سه روز متفاوت اینو خوندم
اولین روز اینجوری شدم
دومین
سومین
سومین بار می دونی چرا بهتر بود ؟
یاد مار ها افتادم که پوست می ندازن
اگه میمونٍ ابتدای جاده ، پوسته ی تنگٍ کنده شده باشه ، خیلی بهتره .
تفکر بر انگیز بود جوان .

فاطمه پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 22:17

"انسان" کسی که بواقع پلی ست بین حیوان و شاید یک انسان آرمانی..

گونه ای که هنوز به تکامل نرسیده ..

خوشم آومد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد