زمین بدونِ تکیه گاه در آسمان ایستاده است! و من نیز اکنون به زمین تکیه داده ام. به همین زمین. نزدیک ترین و دورترین دوستم.
این را کسی می نویسد که در کودکی یک چشم به کتابهای نجوم داشت و یک چشم به ماه و ستاره های آسمان... کسی که هنوز هم سر به هواست...
***
مشغول تماشای دقیقِ سه گانه ی مشهور کیشلوفسکی(قرمز، آبی و سفید) هستم.
در سکانسی از فیلم ِ آبی، ژولیت بینوشِ دوست داشتنی و هوس انگیز!، زیر سر ِ مردی که ساز می زند و روی سنگفرش پیاده رو به خواب رفته است جعبه ای را به عنوان متکا قرار می دهد... و جمله ای که مرد می گوید برایم قابل تامل بود! ؛ همیشه باید چیزی برای تکیه دادن وجود داشته باشد...
من میچرخم یا چرخ گردون؟!!!...
سه گانه ی مذکور را 5 سال پیش دیدم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. بدم نمیاد دوباری ببینمشان.
ژولیت بینوش را من هم خیلی دوست می دارم
پیدا کردن تکیه گاه اصلا دشوار نیست،برای کسی که استحکام و مقاومت مصالح برایش بی اهمیت است!
می چرخد و می چرخیم ;)
سلام
من هم به سبک بتهوون می پرسم :
آیا ضروری است ؟ آیا ضروری است ؟
و به سبک دوستمان, دیوگنس هم می شود همه ی متکاها را شکست! اما از زمین آیا گریزی است..? نه! پس دل می دهیم به دوست دور و نزدیکمان. به همین زمین.
((پیدا کردن تکیه گاه اصلا دشوار نیست،برای کسی که استحکام و مقاومت مصالح برایش بی اهمیت است))
جای هیچ حرفی باقی نمی ماند ... و همچنین جایی مستحکم .
زمین تکیه گاهمان نیست ، که بمحض فرصت آنچنان از پرتگاهی ، بلندی ایی پرتابمان می کند که رها شدن را خوبِ خوب شیرفهم می شویم!
زمین فقط تحملمان می کند. چه طعنه ی سفتی ...
چون می درند درّندگان. . .
هنوز هم مجذوب این شعرم!
و همین جذب شدن است که به کار من معنا می دهد...
و خدا درخت را آفرید برای آنان که تکیه گاهی ندارند!
آن سه گانه را حدود 10، 11 سال پیش دیدم و تقریبا چیزی یادم نیست جز اینکه دیدمش!
به چیزی تکیه داده ایم که خود تکیه گاهی ندارد..
و این است داستان بی تکیه گاهیمان.