ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

درباره ی دلیل(2)

انسان از زمانی که توانست اولین پرسش  را از خود بپرسد، گام به دنیای تازه ای گذاشت. دنیای پرسش و پاسخ! دنیای دلیل و معنا! دنیای علت و معلول! مدتهاست که ما اولین گام را برداشته ایم و به این دنیای جدید وارد شده ایم... و اما حال می توانیم، آری می توانیم دوباره آن قدر زیاد عقب عقب برگردیم که از این جهان جدید دوباره خارج شویم (در ادامه در این باره صحبت خواهم کرد) اما اگر می خواهیم در این دنیا گام زنیم و زندگی کنیم به چیزهایی احتیاج داریم! به چه چیز؟ به دلیل! به علت! دلیلی برای زیستن در این جهان. 

 

هر چند شاید شما با من هم نظر نباشید، اما با توجه به توضیحاتی که در باره ی جهان در این زمان دادم، به شخصه شک ندارم؛ تمام ِ آدم های این کره خاکی که در حال زیستن هستند، دلیل یا دلایلی برای زندگی دارند! اما مساله ی مهم اینجاست که این دلیل و یا دلایل می توانند آگاهانه باشد و یا ناآگاهانه. مادری را در نظر بگیرید که به دلیل ِ فرزندش زندگی می کند و اگر از او بپرسی؛ چرا زندگی می کنی؟ بدون کمترین تامل، مکث و تاخیری(این ابزارهای دروغ سازی) صادقانه می گوید، به خاطر ِ فرزندم! و دیگر حرفی ندارد که به این سه کلمه (به خاطر ِ فرزند) اضافه کند. دلیل ِ او فرزندش است و فززندِ آن مادرِ فرضی نمونه ی یک دلیل ِ ناآگاهانه برای زندگی و زیستن است. و آن مادر کسی است که آن دلیل را به صورت ناآگاهانه انتخاب کرده است. انتخابی نه از سر آگاهی...

 و همان مادر برای دلیلش رنج می برد، غم می خورد، شب بیداری ها می کشد و ... می خواهم در اینجا به صورت گذری توجه شما را به رابطه ی دلیل و درد جلب کنم! تا کمی بعدتر به نتایج دیگری برسم.  

 

و اما در نقطه ی مقابل ِ آن، می خواهم از نمونه ی انسانی که از دلیلی آگاهانه بهره می برد بگویم!
شاعری فیلسوف چون مولانا، در ابتدای کتاب مثنوی و معنوی خویش __ که خود کتابی است که شاعر روشی را برای زندگی در آن پیشنهاد می کند!___ تکلیف خود را با دلیل مشخص می کند. وقتی که این گونه می سراید؛

شاد باش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علت های ما / ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما...

و این گونه مولانا مفهومی به نام عشق را آگاهانه به عنوان دلیل ِ خویش انتخاب کرده است! دلیلی خوش سودا! که خود طبیب دلیل ها و علت های دیگر است. عشق ِ مولانا دلیل ِ جایگزین ِ اوست. دلیلی که به جای تمام ِ دلایل دیگر می نشیند و جان والای مولانا را یکپارچه می کند و به شور و رقص می آورد. دلیلی که حتی "خود" و "خویش" را نیز به عنوان یک "دلیل" نفی می کند، آن جا که عشق را دوای نخوت و خود بزرگ بینی می داند. و آری! از خود گذشته را ناموسی نباشد، چرا که عشق ناموس ِ اوست؛

خویش ِ من آن است که از عشق زاد / خوش تر از این خویش و تباریم نیست... دیوان شمس تبریزی

آری برای مولانای شاعر، عشق، پزشک و حکیم علت هاست! و از اشعار او(به خصوص در دیوان شمس) در می یابیم که او دلیل را مرض و درد می داند.(همان گونه که کمی بالاتر نیز اشارتی به این موضوع رفت) از همین روست که عشق را چون بزرگ ترینِ پزشک ها و حکیم ها(افلاطون و جالینوس) می یابد... پزشکی که بیماری دلیل زدگی را درمان می کند و یا مرهمی است برای آن بیماری... چرا که جان های والا نه هر رنجی را می برند و نه هر دردی را می خرند! آن ها آری گوی ورطه هایی خود خواسته اند.  و او عشق را آگاهانه دلیل ِ زیستنش انتخاب کرده است، تا از این دنیای جدید ِ دلیل مند ، به بیرون بزند و در هوای یگانه دلیلش  بزید. آری او نمونه ی دلیل ِ آگاهانه برای زیستن است. 

 

*** 

 

پس ما در جهانی زندگی می کنیم که علت را فهم می کنیم. و حال اگر در من توانی باشد، می خواهم کمی عمیق تر شوم!

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 21:11 http://mehdifoladizada.blogfa.com/

ابراهیم ابریشمی دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 15:30 http://www.avakh.blogsky.com/

درود و سپاس از چشم های تیزبین تو!
بال های آتشین ات را گشودی و به افق درازترین اتفاق بشری خیره شدی و خیزی سهمگین به سوی آن برداشتی!
اما بگذار که سبک پرندگان که جوجه های خویش را پرواز می‌آموزانند، تو را به این افق پرتاب کنم! تا تمام این پیش درآمدهای زرین ات، در این گسترده افق بشری به رقص و پرواز درآیند..
دلیل، علت، معنا! سه واژه ی سهمناک تاریخ اندیشه ی بشر! حوزه هایی خطرخیز برای تفکر: خطر باژگونه بینی!
بشر تا کنون «واژگان» دلیل و علت و معنا را فراوان به کار برده، اما آیا به دلیل و معنا و علت این واژگان نگریسته؟
آری! این است آن خطای بزرگ پس پشت آنان! این واژگان خود شدند سترگ ترین منظومه های فکرت سازی بشری، اما این معامله به یک شرط مهم بسته شد: و آن بی التفاتی به دلیل دلیل، علت علت، و معنای معنا بود!
چشم پوشی از خاستگاه و بنیاد و ژرفای این واژگان!
پس این واژگان هرچه بیشتر از بنیاد خود کنده شدند و از زمین آفریننده ی خودشان، به آسمان معنا و بی بنیادی عروج کردند، جایی که دیگر تنها بنیاد معنا بخش و معرفت آفرین و موجه کننده، خودشان باشند و بس!
جایی که دیگر تنها دغدغه ی بشر بشود، یافتن دلیل و معنا و علت و دیگر هیچ!
که اگر هر چیز باشد، اما دلیل و معنا و علت داشته باشد، نزد بشر پذیرفتنی شود..
اما بگذار رندانه بازی را باژگونه کنیم! هر چه نباشد میدانیم که از بشر بود که این واژگان اختراع شدند، اگرچه پس از اختراع شان دلالتی فرابشری و فرازمینی گرفتند، اما من و تو و البته همه، خوب میدانیم که پیش از نخستین انسان، خبری از واژه گان «علت، دلیل و معنا» نبود! ما را با دعوای بی معنای متافیزیسین ها کاری نیست که می گویند: «درست است این واژگان نبودند، اما آیاد خود علت و دلیل و معنا هم پیش از بشر نبود؟ آیا خود خدا هم پیش از بشر نبود؟»
گسست ما و متافیزسین ها در این است، اگر هم همه ی اینها بوده باشد یا نباشد، تا زمانی که تکلیف واژگان روشن نشود، تکلیف هیچ چیز دیگر در هستی روشن نمی شود!
آری! ما واژه پژوهان وارون بین، بازی را در وارونگی دقیقی خواهم دید که کسی تا کنون ندیده: در داستان تاریخ و واژگان!
و اما علت، بگذار از این آغاز کنیم، تا به حال به گوشت خورده که «فلانی معلول است»، که یعنی «فلانی بیمار است». این اتفاق مهمی است که سرچشمه و خاستگاه معلولیت و در نتیجه علیت را لو می‌دهد: «علت» واژه ای بود با دلالت بر «بیماری، ناتوانی و ضعف». پس علیت و از پی علت گشتن هم از برای کشف راه درد و فائق شدن بر آن. همین بیت مولانا، باز نشان میدهد این همنشینی عجیب علت و درد را! حکیم و طبیب را!
پس از پی علت گشتن، با اراده ی معطوف به درمان آغازید. با قضیه ی درد!
چیزی که هوشمندانه به آن اشاره داشتی و اما به درون آن نجهیدی!
اما پرسش بزرگ این خواهد بود: چرا یا چگونه علت و علیت، به سپهری فراتر از زادگاه زمینی و تنانه اش استعلا یافت و کل زندگی بشر را در برگرفت؟
در کامنت پیشین هم به چیزی اشاره کردم که شاید روزنی در این راه باز کند: کارگردانی جز نیاز ما به کارگردان در کار نیست!
باید دید و دقیق چشم دوخت تا دانست، آن درد بزرگ چیست که دلیل یابی را به جان بشریت انداخته؟
بیشک، این درد در تمام زندگی باید باشد، باید تمامیت و خود زندگی باشد، اما زندگی خود چگونه درد شد؟
چگونه دردی شد که نیاز به درمان و علت یافت؟ چه شد که از پی معنا و دلیل برای تمام آن گشتیم؟
باید بازی را پیشتر برد...

من اینجا تو را چون کودک شده ای(و نه کودکی) می بینم که بسیار مشتاق به بازی با توام! و ما کودک شدگانی که در زمین بازی، اکنون هم بازی شده ایم... ما که سخت بازی هایمان را جدی گرفته ایم و بر آنیم که خودمان بازی خودمان باشیم...! همه ی زندگی مان بازی مان و بازی مان همه زندگی مان است.
درود بر تو هم بازی! درود بر خدنگ افکندن هایت، مادرانه هایت و کودکانه هایت...
دلیلِ دلیل! علتِ علت! و معنای معنا!
با بعضی از آنها آشناییم؛
آن گاه که نیچه دلیل به وجود آمدنِ دلیل(خدا) را توجیهی برای ادامه ی حکمرانی حاکمان زمینی بر مردمان می داند... اما دلیل به جود آمدن حاکمان چیست؟ به جز تفاوت هایی که در طبیعت انسان هایی است که دراین زمانه به حکم شعارهای مردم پسند زمانه همه با هم یکسانند و برابر؟ آری دلیل ِ دلیل طبیعت انسان است... که تو خود نیز پیش از این گفته ای! کلمه طبیعت انسان است... دروغ ِ کلمه! و کلمه چیست به جز دلیل و به جز خدا؟
علت ِ علت! و تو چه خوب اشاره کردی به بیمار و معلول! آری انسانِ بیمار... به سوژه ای چون علت نیاز پیدا کرد... و "کارگردانی جز نیاز ما به کارگردان در کار نیست!"
اما انسان کی بیمار شد؟
و معنای معنا! مگر نه ما در جهانِ معنا گام می زنیم؟ و آیا می توان آن قدر به عقب برگشت که از این جهان خارج شد و گام در جهانی کهنه، اما از فرط کهنگی... تازه زد... حرف های تو همان قدر که به پس و پشت اشاره دارد، به جلو و افق های دوردست نیز هدایت می کند... حرف هایت به حرکت درآورنده اند... و حتم دارم که بیش از اینها منظور توست!
و اینجا؛
"...که اگر هر چیز باشد، اما دلیل و معنا و علت داشته باشد، نزد بشر پذیرفتنی شود..."
تو و ذهنت چقدر مرا به یاد نیچه، آن پیامبرِ ِ ضدپیامبرمان انداختید و حرف های تازه ای که وسوسه می شوم و جسور می شوم به گفتنشان!

آهنات جمعه 30 تیر 1391 ساعت 11:53 http://allethiayehich.blogfa.com

تفاوت فقط در آگاهانه بودن یا ناآگاهانه بودن دلیله؟یا شاید هم در اینکه دلیل از توی زندگی میاد (مثل بچه که نتیجه ی زندگی کردنه) یا از بیرون زندگی و ریشه ی زندگی (مثل عشق مولانا)؟
بدون دلیل هم میشه زندگی کرد؟

* سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 03:43

و او عشق را ناگهان یافته است ... درست زمانی که دستان اختیارش را یه هوای نگاه داشتن هوایش از ترس هوایی ناشدنش در بند کردند
کدامین بند را یارای ماندن است در پیشگاه درد ؟‍!

...

* سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 03:44

و او عشق را ناگهان یافته است ... درست زمانی که دستان اختیارش را یه هوای نگاه داشتن هوایش از ترس هوایی ناشدنش در بند کردند
کدامین بند را یارای ماندن است در پیشگاه درد ؟‍!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد