ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

نه اشتباه نکن این یک متن عاشقانه نیست ـ۳

رها ! 

آه از آن آیینه های فاش گوی چشمانت ...! 

حقا که تو تنها یادگار از نسل انسانهای اصیل و وحشی نگاهی ! 

آیینه ام باش. 

 

 

در عمق نگاه تو ، عمق فاجعه ی من هویدا بود ! این منی که در طی این سالها به دروغ شکل گرفته بود ، دیدم ! دیدمش من را ! و چه دردناک و اسفناک و فاش بود این دیدن ! باید چاره ای می کردم ... این من ِ ناهماهنگ که عمری مدعی هماهنگی و هم خوانی اش بودم ، باید فرو می ریخت ! تیشه بر دست گرفتم و به جانش افتادم ! رها ! این من ، ویران گری را نیز از چشمان ِ عاشق کش و شهر آشوب ِ تو آموخته بود ... چشمانی که همزمان سازنده و ویرانگر بودند ... و فکر کن که چه دشوار بود ویران کردن ِ این من ِ متعفن شده ، منی که سالها خودم با همین دستهای خودم ناز و نوازشش کردم ، آب و نانش دادم ، بزرگش کردم  ! عاشقش بودم ، معشوقش بودم ! برایش شعر نوشتم ... در مدحش حرفها زدم ، از اینکه خودم هستم و خودم هستم کلی قمپز در کردم ! و چه و چه و چه .... و حال همه فرو می ریخت ... حال حقیقت ِ کج و لوچ بودنش را تمام و کمال می دیدم در چشمان تو که آیینه ی غماز ِحقیقتند ... باید ویران می کردم این من ِ متعفن را ! تا شاید بتوانم منی شایسته بسازم ، تا شاید من ِ من را بیابم و بسازم و به واقع خودم باشم  و نه در حرف ... در عمل هماهنگ باشم و نه اینکه دست و پا و هر کدام از اجزای بدنم به سمتی بروند ...

گفتی از این که حقیقت من ِ کج و معوجت را دیدی خوشحال باش و بخند ، من اما ...

بالاخره خندیدم ، تیشه بر دست و در حالیکه به من زخم می زدم  و ویران می کردم ... هی رها ! چشم های عمیق تو چقدر قدرت ویرانگری دارد ... به راستی که شگفت انگیز است !