ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

داستانهای حداقلی (20)

به زحمت و با فشار آوردن به ذهنش توانست بعد از مدتها چند جمله ای را بر روی کاغذ بنویسد ؛

-

از روزی که عظمت عشق را تمام و کمال تو چشمای اون زن چهل و دو ساله دیدم ، دیگه هرگز نتونستم از عشق بنویسم. وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم ، با خودم فکر کردم که چنان سوژه ای پیدا کرده ام که شاید تا مدتی مدید موضوع و ایده برای نوشته هام رو تامین می کنه ! و چقدر اشتباه فکر می کردم ! آخ اگه بدونی ! آخه انقدر از کلمه به کلمه ی جمله هایش یقین می بارید ...آره ... جمله هایش انقدر یقین داشت که نشه اونها رو به روی کاغذ آورد.  


واقعن باید اعتراف کنم که کم آوردم ! و حالا من موندم و قلمی که دیگه نمی تونه از عشق بنویسه ! قلمی که کم آورده ! جوهر تموم کرده ، ذات تموم کرده ... قلمی که درک کرده شاید جوهر عشق ، هیچ وقت رو کاغذ ریخته نشده ...

-


نویسنده ای اینها را امروز در دفتر یادداشت روزانه اش نوشت.
سه سالی می شد که نویسنده کاملن بیکار شده بود.