دلم از این همه غربت,
هوای خمت را کرده است !
دیوگنس !
در چه کاری ؟!
هیهات !
فانوسکت به کارت نخواهد آمد
می دانم می دانم
خورشیدی هم اگر به دست گیری
چیزی نخواهی یافت !
امشب
به اینجا بیاور
آن فانوسکت را
تا با نورش ، کمی
در این ظلمات شعر بخوانیم !
دیوگنس
دلم گرفته از هژمونی شب بر انسان ...
ژنده پوش خواهم شد از امشب !
چون تو.
بیا!
بیا تا هستیم ،
بریده از همه چیز
رمیده از همه کس
بی خیال همه کس
بی توجه به همه چیز
همه چیز ، حتی کوزه !
بیا ،
بیا تا هستیم
برای رویاهامان
تنها شعر بخوانیم ... !
دیوگنس !
دلم از این همه غربت,
هوای خمت را کرده است !
راستی آنجا برای دو نفر جا هست ؟
من و تو !