ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

پارس کردنهای انسانی !

دلم از این همه غربت,

هوای خمت را کرده است ! 

 

دیوگنس !
در چه کاری ؟!
هیهات !
فانوسکت  به کارت نخواهد آمد
می دانم می دانم
خورشیدی هم اگر به دست گیری
چیزی نخواهی یافت !


امشب
به اینجا بیاور
آن فانوسکت را
تا با نورش ، کمی  
در این ظلمات شعر بخوانیم ! 

 

دیوگنس

دلم گرفته از هژمونی شب بر انسان ...

ژنده پوش خواهم شد از امشب !
چون تو.


بیا!
بیا تا هستیم ،
بریده از همه چیز
رمیده از همه کس
بی خیال همه کس
بی توجه به همه چیز
همه چیز ، حتی کوزه !
بیا ،
بیا تا هستیم
برای رویاهامان
تنها شعر بخوانیم ... ! 



دیوگنس !
دلم از این همه غربت,

هوای خمت را کرده است !

راستی آنجا برای دو نفر جا هست ؟
من و تو !