شنیدن حکایتی غریب آشنا ، ولوله ی کلمات بامدادی ، و طلب کردن عشقی جانانه !
که امشب در این حالم که این چنین ققنوس وار بنگارم ، مرگ بر روزگاری که در آن هیچ کسی از مرض عشق نمی میرد !
این شور شبانه چشم تر می خواهد
این عاشقیت نیز جگر می خواهد
فرهاد شو باز تیشه بر دست بگیر ...
ققنوس ز سوختن ثمر می خواهد !