و این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا ،
هرگز دستش به سر شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است.
چند و چرا نمیشناخت دلش
پس گریه کن مرا ، به طراوت !
به دلی که می گریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش.
...
سرگذشت مردی که هیچ کس نبود.
و همیشه گریه می کرد
حسین پناهی عزیز.
زائده های هوایی
ققوناسیل !
بکوش تا می توانی از آدمیان دوری کنی ! حتی در هنگامه ی نزدیکی !
چرا که عظمت در آن چیزی که بدان می نگری نیست.
چرا که نه تو آدمیان را درک خواهی کرد و نه آنها تو را و کلمات تو را.
ققوناسیل !
باید بدانی ،
تو از دسته ی پرندگان بی بال و بی پر هستی و نه از دسته ی آدمهای بالدار و چه بسا شاخدار !
همه چیز در وجود توست ، باید آن را بیابی پرنده ی خیس !
دوستی ،
محبت ،
عشق و ...
بدان و آگاه باش که هر گاه قصد کنی اینها را با آدمیان تقسیم کنی ، سقلمه ای به وجودت زده ای. و چنان پهلو دردی خواهی گرفت که وجودت ، اصالتش را فناشده ببیند ، با چشم های خویشتن خویش ...
چرا که این چنین است ؛
آدمیان به بهانه ی این کلمات ، دستشان را تا بازو در حلقت فرو می کنند تا این کلمات را از وجودت استخراج کنند !
و پس از آن ...
بله و پس از آن تراژدی تازه آغاز خواهد شد,
دوستی را که استخراج کردند ، استعمارت می کنند !
محبت را که دیدند ، استثمار می شوی.
و عشق...
بله ققوناسیل ! تو استحمار شده ای !
اما ققوناسیل
یادت باشد که تو استعمارگر و استثمارگر و استحمار گر نباش !
چرا که کلمات در وجود توست.
و تو باید از وجودت محافظت کنی.
ققوناسیل !
بکوش تا می توانی از آدمیان دوری کنی !
و اگر خواستی نزدیکشان شوی ، قبلش ، کلمات را در قلبت ، در وجودت ، بمیران
ولی این را بدان که تو هم خواهی مرد ، پس از آن !
ققوناسیل !
ققنوس ها راه فرار ندارند ، هر چقدر هم که خیس باشند !
این را بدان.
زائده های هوایی ، آندره رید