ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

زائده های هوایی

 

 

 

 

و این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا ،

هرگز دستش به سر شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است. 

چند و چرا نمیشناخت دلش

پس گریه کن مرا ، به طراوت ! 

به دلی که می گریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش.

...

سرگذشت مردی که هیچ کس نبود. 

و همیشه گریه می کرد


                                                  حسین پناهی عزیز. 

 

زائده های هوایی

 

ققوناسیل !

بکوش تا می توانی از آدمیان دوری کنی ! حتی در هنگامه ی نزدیکی !

چرا که عظمت در آن چیزی که بدان می نگری نیست.

چرا که نه تو آدمیان را درک خواهی کرد و نه آنها تو را و کلمات تو را. 

 

ققوناسیل !

باید بدانی ،

تو از دسته ی پرندگان بی بال و بی پر هستی و نه از دسته ی آدمهای بالدار و چه بسا شاخدار !

همه چیز در وجود توست ، باید آن را بیابی پرنده ی خیس !


دوستی ،

محبت ،

عشق و ...

بدان و آگاه باش که هر گاه قصد کنی اینها را با آدمیان تقسیم کنی ، سقلمه ای به وجودت زده ای. و چنان پهلو دردی خواهی گرفت که وجودت ، اصالتش را فناشده ببیند ، با چشم های خویشتن خویش ...
چرا که این چنین است ؛

آدمیان به بهانه ی این کلمات ، دستشان را تا بازو در حلقت فرو می کنند تا این کلمات را از وجودت استخراج کنند !

و پس از آن ...

بله و پس از آن  تراژدی تازه آغاز خواهد شد,

دوستی را که استخراج کردند ، استعمارت می کنند !

محبت را که دیدند ، استثمار می شوی.

و عشق...

بله ققوناسیل ! تو استحمار شده ای ! 

 

اما ققوناسیل

یادت باشد که تو استعمارگر  و استثمارگر و استحمار گر نباش !

چرا که کلمات در وجود توست.

و تو باید از وجودت محافظت کنی. 

 

ققوناسیل !

بکوش تا می توانی از آدمیان دوری کنی !

و اگر خواستی نزدیکشان شوی ، قبلش ، کلمات را در قلبت ، در وجودت ، بمیران

ولی این را بدان که تو هم خواهی مرد ، پس از آن !

ققوناسیل !

ققنوس ها راه فرار ندارند ، هر چقدر هم که  خیس باشند !

این را بدان.

                                                                        زائده های هوایی ، آندره رید