ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

همین

نوبتی هم باشه ، نوبت خانم فرخزاد ِ ...
 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت 

 چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟ 

 چرا؟ او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد...  

 

                      فروغ فرخزاد (با تشکر از نگار که این شعر رو برام کامنت کرد)


...  

 

ز شهر شور ، شوری بیکرانه

فروغ دیده ای در دل اثر کرد 


همه احساس شد هر شبانه
درخت شعر ، بهر او ثمر کرد

ولی کافی نبودش دفتر شعر
برفت و آسمانم بی قمر کرد

سحر رفت و چو خورشید از پی آمد
دو تن در سوز و در خون جگر کرد

همین ! نقطه سر خطی که گم شد !
مرا از حال خود ، او بیخبر کرد.

مگر در خواب بینم دگر من
که چشمانش به چشمانم نظر کرد.              تیر 89