دست تو کنار دستم بود
و من
احساس کردم خوشبختم .
خوش بودم
شاید هم خوش باور !
در بازی زندگی
تو را یاد ندارم اما.
گرمای دستت جریان داشت
سوختم بود
برای بازی
-
بعدتر دریافتم
برای چشم هایم هم.
-
دست تو کنار دستم بود ...
ناگهان حریف ، زندگی.
گفت خالی است ،
جفت پوچ !
دست باز شد
دست من
خالی بود
خالی تر از همیشه !
و دست تهی را "تنها بر سر توان کوبیدن"
دست تو باز شد
چه می دیدم ؟!
در دستان تو نیز مالی نبود !
نه ! باورم نمی شد اما ؛
دستان تو هم مالی نبود .
گرمای دستانت در حال رفتن بود ...
باز هم در بازی زندگی باختیم.
چشم هایم کم کم سرد می شد
و باز ...
خدای من !
باز هم رویای کابوس شده ی پوچ !
برخاستم
باید سر کار می رفتم
دنبال یک لقمه نان !
تا بیرون نشوم
از قمارخانه ی شبانه ی زندگی.
برای یک دور بازی دیگر !
سیزیف !
هم بازی من !
من هم در دور بازی فتاده ام !
پی نوشت؛ خواب بدی دیدم !