تقدیم به شاعر نازنین ، م . امید ؛
آسمان موهوم !
ابر مصنوعی !
پوستینش اصل، با یک مارک،
بر رویش !
اما ... همچنان ، هر روز ،
باغ بی برگی !
روز و شب تنهاست ...
صبح برمی خیزد از جا
می دمد در ساز تنهایی ،
تمام باد هستی را !
- من هستم !
خودش گفت ،
باد را گویم ! خودش گفت ! -
جامه می پوشد ، قبای پادشاهی ...
اصل ، عالی !
یا خیالی ؟!
رهگذر گردد میان کوچه راهی ...
کودکی تنهایی اش دید
کودکی عریانی اش دید ؛
آی مردم !
جامه اش شولای عریانی است !
با خودش می گوید عریانم ،
ولی هستم !
باد می گوید ! ،خودش گفت !
زوزه ی باد ،
گیسوان وهم سردش را ز هم پاشید ،
درون گوش او گفت ؛
آن چه گفته است باد ،
او خود می برد روزی !
برگهای زرد و باد و ... مرگ پاییزی !
باغ بی برگی !
بدون برگ ،
هستی عریان او غربت !
در میان خیل مشتاقان که می گویند ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
باغ بی برگی !
گر که او عریان کند هستی ،
چشم در راه بهاری نیست !
انتظاری نیستش بر عشق
یا که بر مستی ...
آدم تنها ،
باغ بی برگی !
شب می آرامد همان جا
ساز تنهایی کنار بالش اندوه
خالی از آغوش !
باغ نومیدان !
"امید"م !!
نا امیدم !
باغ بی برگی که زیبا نیست !!