همچو زندانیان تا ابد در بند
خسته از زندگی و تکرارم
شوق و ذوق و نیاز کور شده
بی تفاوت به خلق بی عارم !
حوصله نیستش در این بازار
شادی چینی هم شده نایاب
شور ِ روزهای بگذشته
لحظه ای فقط مرا دریاب
نه امیدی ز آسمان دارم
نه نگاری در این زمین ، باری !
آب ِ ماسیده پشت پلک چشم
آه ! امشب تو هم نمی باری ؟
(...)
مثل موشی که کور هم باشد
من زمین می کنم و می کاوم
مثل ققنوس خیس بی حاصل
نه بسوزم ، نه زندگی دارم !