ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

ققنوس خیس

انگار که هست هر چه در عالم نیست / پندار که نیست هر چه در عالم هست

هر شب تنهایی (2)

روزهای زندگی ام بیشتر به تنهایی عادت دارند تا به همراهی داشتن !
تو نگران من نباش ! من به تنهایی عادت دارم ، اتفاق زندگی من تو بودی که برای مدتی حس کنم از تنها بودن در آمده ام وگرنه زندگی روتین من کلیشه ای بود که هر روز رنگ تنهایی به آن زده می شد !
من با تنهایی خو گرفته بودم ....
خوب مگر چه می شود حالا ؟ فوقش این است که دلم دوباره به اصل خودش برمی گردد دیگر ! به اصل تنهایی ! به اصالت تنهایی !  

 

اینها آخرین جملاتی بود که به او گفتم ، قبل از آنکه یک دوره ی جدایی به مدت نامشخص ! را به درخواست خودش ، آغاز کنیم.
نمی دانم مگر انسانها چقدر فرصت باهم بودن و تنها نبودن دارند که حالا خودشان هم  _ در حالیکه تقدیر کاری به کارشان ندارد _  دست به کار می شوند تا خودشان ، خودشان را تنهاتر کنند ؟

اما به راستی احساس تنهایی چیست ؟
احساسی که مدام همراه انسان است  ، انسانی که به گروه و افراد دیگر گرایش دارد و در اکثر اوقات نیز افرادی هستند که کنارش باشند ! اما همین انسان در اکثر زمانها احساس تنهایی می کند و جالبتر این است که در اکثر آن اکثر زمان ها نیز از این تنهایی می نالد !

به راستی چرا ؟ آیا واقعا روزگار وصل قبل از تولد است ؟
یا اصلا آیا روزگاری که انسان تنها نبوده ، وجود داشته است ؟
همان روزگاری که هنوز ما را از نیستان نبریده بودند ؟
آیا به راستی ما از اصل خویش دور مانده ایم و دنبال روزگار وصل خویش می گردیم ؟
گوهری که از صدف کون و مکان بیرون است آیا همان وصل است ؟ که ما به غلط آن را از چون خویشتن ، لب دریا گمشدگانی جستجو می کنیم ؟
و این یعنی ما بیهوده دنبال فردی از بین انسانها می گردیم که ما را از تنهایی به در آورد ؟ چون به قول همان شاعر ، آن گوهری که می گویند از صدف کون و مکان بیرون است کلا !!

باشد حالا ! ما هم فقط فرض را بر این می گذاریم که روزگاری تنها نبوده ایم و روزگاری دیگر نیز از تنهایی به در خواهیم آمد ... اما این فقط فرض است ! ... سر خودمان را که نمی توانیم گول بمالیم ! می توانیم ؟

 

گفتم که اتفاق زندگی من تنها نبودن است و الا آن چیزی که به آن عادت دارم تنهایی است ! هر شب تنهایی !