-
بهشت ِ گیلان
یکشنبه 4 تیر 1391 13:10
یک شب در چادر خوابیدن و چند ساعت کوه نوردی! با یک پرایدِ خسته! می ارزید به یک تماشا! داماش، و تماشای گلهایی(سوسن چلچراغ) که تنها در یک نقطه از جهان می رویند و تنها در یک زمان خاص از سال گل می دهند! بعد مدتها از عکسهایی که گرفته ام، راضی ام! هر چند برای قرار دادنشان در وبلاگ ناچارم حجم و کیفیت و همه چیز را پایین بیاورم...
-
هی مارکی، من هنوز هستم!
جمعه 19 خرداد 1391 19:30
هنوز صدای پرشورِ "هومر" اینجاست، که می گفت؛ فارغ از بیم ِ مراقب و خرده بین، کاملن از هوی و هوس پیروی می کنم... هنوز "اِراسموس"ی هست که در ستایش دیوانگی و زن بنویسد و عقلانیتِ مضحک ِ زمانه را به ریشخند بگیرد و بعد از این دیوانه سازد خویش را... دیوانه! آه چه به موقع به یادت افتادم رفیق مارکی! دیوانه...
-
انسانی، فقط انسانی
سهشنبه 16 خرداد 1391 13:58
پیش نوشت؛ هرگز وقتم را برای پاسخ دادن به حرف های بی سر و تهِ افرادی که تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، تلف نمی کنم! چرا که نه علاقه ای به مجاب کردن و قانع کردنِ همه دارم، و نه این کار را ممکن و درست می دانم. من به عشق ِ کسانی می نویسم که از جنس ِ من هستند و من از جنسِ ایشانم. *** روزی تو را / خواهم برد /به جنگل های...
-
رقصِ درد
پنجشنبه 4 خرداد 1391 17:55
با عشقی سرشار از اندوه، درد و رنج؛ تقدیم به همه ی زنانِ سرزمین نفرین شده ام! به دخترانِ انتظارهایی به طولِ زندگی، به ذهن های تا ابد باکره مانده! به قلب های هنوز نشکفته پرپرشده، به امیدهایی که یک سره ناامیدی است، به زنی که در درونِ من ضجه می زند هر روز، به منی که گریه می کنم هر شب، به زنانِ زندانی در خود، به خودی ساخته...
-
چرخه ی خودچرخ!
سهشنبه 2 خرداد 1391 10:44
زمین بدونِ تکیه گاه در آسمان ایستاده است! و من نیز اکنون به زمین تکیه داده ام. به همین زمین. نزدیک ترین و دورترین دوستم. این را کسی می نویسد که در کودکی یک چشم به کتابهای نجوم داشت و یک چشم به ماه و ستاره های آسمان... کسی که هنوز هم سر به هواست... *** مشغول تماشای دقیقِ سه گانه ی مشهور کیشلوفسکی(قرمز، آبی و سفید)...
-
برای این هنری ها...!
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 12:05
خانم ماهیان، کارگردان نمایشِ پالتوی پشمی قرمز (تالار سایه) واقعن اگر ریده بودید بهتر بود از این اجرای سطحی و مضحک از مفاهیمی که عظیمند، و دست گذاشتن روی آن کار هر کسی نیست! من به عنوان یک مشتاق ِ تماشا، واقعن متاسفم که سینما و تئاتر این مملکت، دست یک مشت آدم ِ مانندِ شما افتاده است... شما هنری هایی که هنری بودن را...
-
من می خونم آواز من عشق منه...
دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 02:31
هنوز هم نمی دانید... پرنده ها را نمی توان سنگسار کرد! افسوس! هیچ زمان نخواهید فهمید. پی نوشت؛ مثل عشق ِ پرنده ای به پرواز
-
من شعر می نویسم که...
شنبه 16 اردیبهشت 1391 17:19
می خواستم این شعر را به یک فیلسوف تقدیم کنم اما... من چیستم به جز چند حرف؟ یک کلام!! آن هم نباشد هستیِ من نیست می شود من شعر می نویسم که نگاهم کنی، همین کی با نگاهِ تو مستیِ من نیست می شود؟ یک هیچ ِ بی خودم که پی ساختِ خودم؛ من فتح می کنم! جنگِ خودم را و ناخودم! یک مستیِ بلند که خوابِ خدای بود... در جنگِ ناخود و خود،...
-
کودکانه
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 08:42
موهای تو کم کمک بلند می شود یک طره ی آن طناب و بند می شود احیانن اگر خواستی از دل بروی می بندمت! های! نه نخند!‚ می شود... پی نوشت: مهدی موسوی عزیز لینک شعرم را در وب سایت شخصی اش نیز گذاشته است. ممنون شاعر. درباره ی فیلم ِ دیگری از رومن پولانسکی نیز نوشته ام! Tess
-
یک شعر و سه شاعرانه
سهشنبه 29 فروردین 1391 11:36
چون می درند درّندگان جان می دهند آزادگان جانی دگر یابند از آن آزاده جانان زندگان ما از نژاد ِ برتریم از نسل ِ نازاییدگان! بر طبل ِ غوغا می زنیم همچون زنان و بردگان در راه اما ساکتیم همچون سکوت ِ مردگان ما راست این جور و جفا ما ظلم را خو کردگان وعّاظ وعظت می کنند بر صلح با درّندگان! صلح است یا ضعف است این ننگ است بر...
-
نگاهی دوباره به حسادت!
یکشنبه 27 فروردین 1391 18:54
قضیه ی حسادت می خواهم حسادت برانگیز شوم! آن قدر که چشم بخورم. آن وقت از مدفوع ِ من نیز چشمه ها خواهد جوشید. *** دوست داشتنِ کامل می خواهی حسادت برانگیز شوم! تا به من حسادت کنی. چرا که دوست داری در تو چیزی را برانگیخته کنم. من نیز همین را از تو می خواهم. *** اینجا هم درباره ی فیلمی از پولانسکی نوشته ام! مرگ و دوشیزه!
-
عصیان‚ شرافتِ شاعر است.
چهارشنبه 23 فروردین 1391 18:40
احساسِ خوبی است! وقتی شاعری که دوستش داری و برای شعرش شعری نوشته ای ‚ لطف می کند و از سر مهربانی از شعرِ تو یاد می کند... مهدی موسوی عزیز ‚ ممنون شاعر شعرها و ترانه های مهدی موسوی ‚ شاهین و ... احتیاجی به تحسینِ من ندارند ‚ من اینجا می خواهم از چیزِ دیگری بگویم. از شرف! شرافت! این گوهرِ کمیاب شده ‚ حتی در هنرِِ این...
-
اثیری 3(قسمتِ آخر)
دوشنبه 21 فروردین 1391 12:51
3- ؟ شک ندارم! حتمن برای شما هم پیش آمده؛ این که تصویری را می بینیم، در لحظه به فکر فرو می رویم، چرا که فکر می کنیم عین ِ این تصویری را که در زمان ِ حال می بینیم در گذشته نیز دیده ایم. نمی دانیم خواب دیده ایم و یا در بیداری چنین تصویری را دیده ایم، اما شک نداریم که عین همین صحنه و همین اتفاق را دیده ایم. درست است...
-
I'm not gaga yet
دوشنبه 21 فروردین 1391 00:56
امشب خبر ِ خوبی شنیدم، و در عین حال، در همین امشب، از زمین و هوا دلگیرم! و احساس می کنم هم چون چوب پنبه ای که خوابهای آشفته هم می بیند، تسلیم ِ بخت، در دریای عظیمی از بیهودگی شنا می کنم... واقعیت این است که مسائل ِ ظاهرن مربوط به یکدیگر، ربط چندانی به هم ندارند! و این چندان خوشایند نیست. و اینجا به قولِ پدر ِ شاعرِ...
-
بهانه های زیستن...
یکشنبه 20 فروردین 1391 02:12
اگر بهانه هایی برای زندگی نداشته باشم، آن وقت زندگی بسیار بیشتر از این غیر قابل تحمل خواهد بود... بله! من یک بهانه گیرم! من بهانه گیرم و بهانه هایم را دوست دارم، آن قدر که حتی حاضرم برای بهانه هایم بمیرم! پی نوشت؛ و آیا چیز ِ دیگری هم هست که اهمیت داشته باشد؟ بله، حتمن هست، اما چه ارتباطی به من دارد!
-
پادشاهیِ ملکِ خویشتن
جمعه 18 فروردین 1391 03:52
شب شد. دیوانه شدم. زمین زیرِ من خوابید... ای وای! ماه من را دید. خندید. ستاره ای رقصید. ستاره ها رقصیدند.
-
اثیری 2
سهشنبه 8 فروردین 1391 16:22
2. دیشب دیروز روز ِ خوشی بود. یعنی از آن روزهایی که منتظر ِ بهانه ای تا بخندی! در چنین روزهایی هر چیزی می تواند دلیل ِ خندیدن ِ تو باشد. اما همین هم تضمینی برای این نیست که شب ِ آن روز بی خوابی به سر ِ آدم نزند, همان طور که به سر ِ من زد. بی خواب که می شوی فکر می کنی و فکر می کنی. هر چند هنوز هم برایم سوال است که آیا...
-
اثیری 1
سهشنبه 8 فروردین 1391 10:34
1. چند ماه ِ پیش خسته ام‚ خیلی هم خسته ام‚ خوابم می آید‚ اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. ساعاتی از نیمه شب گذشته و من تنهایی رو تختم دراز کشیده ام تا شاید خوابم ببرد‚ چون چشم هام توانِ دنبال کردن ِ کلمات را روی کاغذ ندارند نمی توانم کتاب بخوانم‚ مغزم هم که انگار یخ زده پس فیلم هم نمی توانم ببینم. ترجیح می دهم به زور...
-
دیونوسوس 2
سهشنبه 8 فروردین 1391 08:42
مرد جوان گفت: نزدیک ترین چیزی که می یابیم و می دانیم این است که زندگی انسانی ِ ما یک بار اتفاق می افتد. به عبارتی زندگی یک دور و تنها یک دور به ما فرصت ِ بازی می دهد... دیونوسوس چون این را شنید به تلخندی گفت: نمی دانم! پس چگونه است که مردمان به ارتفاع پست رضایت می دهند؟ آیا زمانی که بازی‚ یک و تنها یک دور است‚ پاکباز...
-
دیونوسوس ۱
دوشنبه 7 فروردین 1391 16:30
آن گاه که خواست ِ زندگی در درونم ریشه کرد‚ دیونوسوس سکوتِ جهان را شکست و گفت: به انسان بگو کدامین معیار والاتر از من است؟ آری! به راستی که دیونوسوس تنها معیاری است که زنده گان آن را درمی یابند. اوست که به حقیقت ِ زیستن نزدیک تر است. قدری درنگ کرد و این چنین ادامه داد: زندگی آن گاه که کسالت آور می شود سمی است مهلک برای...
-
detour
دوشنبه 7 فروردین 1391 10:39
یک چیز ِ کاملن عجیبی که در مورد من وجود دارد این است که حس می کنم ‚ من اغلب با قلبم فکر می کنم! می دانم قبول کردنش سخت است ولی این قضیه برای خودم تقریبن ثابت شده است! چطور بگویم‚ من این را بارها توی سرم احساس کرده ام! حدس می زنم که شما الان با خودتان فکر می کنید که من دوباره در حال نوشتن ِ یک مطلب ِ طنز (قضیه) هستم‚...
-
سیرن ها و یک شنبه ی غم انگیز
یکشنبه 6 فروردین 1391 10:21
1 دارم به شباهت ِ موسیقی ِ ((یک شنبه ی غم انگیز)) و آواز ِ سیرن ها فکر می کنم ... می دونی ؟ همیشه تو قصه های جدید یه رد پایی از قصه های قدیم هست! و این خیلی شگفت انگیزه! بهتره اینجوری بگم که این قضیه با زبون ِ بی زبونی داره خیلی از حقایق رو به ما می گه ... 2 قصه! آره قصه! باور کردنش سخته ولی این قصه ها هستن که زندگی...
-
انسانی‚ فقط انسانی
جمعه 4 فروردین 1391 11:55
روزی تو را به جنگل های بکر / که دست ِ خرابکار ِ بشر به آن نرسیده است / خواهم برد / روزی تو را به میهمانی زمین و تن / تو را به کوه تو را به جنگل خواهم برد / و در غاری برایت خانه ای خواهم ساخت / درست زیر ِ سقف ِ بی ستون ِ آسمان / آسمانی که ستاره اش خورشید است و نه او / در آن حوالی / در زمین / که موسیقی ِ چشمه ساران گوش...
-
قضیه ی به حرکت در آوردن اندیشه
پنجشنبه 3 فروردین 1391 07:53
به او گفتم ‚ برای اینکه اندیشه ات را به حرکت در آوری همیشه باید عکس ِ یک اندیشه یا یک قضیه را نیز در نظر بیاوری و به آن نیز همزمان بیندیشی ! گذشت و او رفت. بعد از مدتی دیدم که او رفته و یک عکاس شده!! ... به عکس هایش که نگاه می کردم به او گفتم : چاره ای نیست! انگار ذات اندیشه یِ بسیاری با کپی برداری گره خورده! چرا که...
-
قضیه ی بهار
دوشنبه 29 اسفند 1390 12:18
نصف ِ کشور غبار داره هواش حالت ِ اضطرار داره هواش نصف ِ دیگه ش میونِ برف و یخ از زمستون هوار داره هواش نصفه ی سومی! اگر دیدی انتظار ِ بهار داره هواش!!
-
داستانهای حداقلی (27) - میمونی در ابتدای راه
یکشنبه 28 اسفند 1390 15:05
انسان با سری پرشور قدم در جاده ای گذاشت. او ابتدا آرام آرام گام برمی داشت اما کم کم در ادامه ی ِ جاده بر سرعت ِ خویش افزود. به طوریکه از دور این گونه به نظر می رسید که او بی آن که کسی دنبالش کرده باشد فرار می کند. اما این که از چه فرار می کند را کسی نمی دانست. او می دوید و می دوید و چشم از جلو برنمی داشت. هیچ کس‚ چیزی...
-
وقتی که احمق ها اهل ِ استدلال می شوند‚ همه چیز به فنا می رود!!
شنبه 27 اسفند 1390 17:39
می گوید : لیلی مرد بوده می گویم : با چه استدلالی این حرف را می زنی ؟ می گوید : من تنها نظر ِ خود را می گویم ! می گویم : خفه شو ! می گوید : هر کسی حق دارد نظر ِ خودش را بگوید ! اگر آزادی بیان را به مفهوم ِ ;هر که هر چه خواست بگوید; در نظر بگیریم ... چنین طنزهای اغراق شده ای نیز اتفاق می افتد ! که می افتد و هی می افتد...
-
ایمان به بی ایمانی 3
شنبه 27 اسفند 1390 10:48
ایمان‚ اگر به صورت کامل آورده شود‚ مفهوم ِ بسیار وسوسه انگیز و لذت بخشی است ! اما جانی که اراده اش معطوف به آگاهی است ‚ همواره از خود خواهد پرسید : که ایمان چیست ؟ ... ایمان انحصارطلب است ! مومن شدن به یک چیز مستلزم کافر شدن به چیزهای دیگر است. ایمان انحصارطلب است اما لااقل روان های هرزه را از دام ِ هرزگی دور می کند....
-
ایمان به بی ایمانی 2
جمعه 26 اسفند 1390 11:05
می خواهم اکنون با قطعیت نظر خود را این گونه بگویم که‚ هرگونه ایمان‚ به جز ایمان به خود ‚ سبب ِ از خودبیگانگی انسان می شود. ضمن اینکه باید به جد پرسید که این ایمان به خود ‚ نیز چیست !؟ چون مفاهیمی مانند ;خود; و ;من; به شدت غلط اندازند و در بیشتر اوقات موجب ِ گمراهی ِ متوهمانه ی انسان می شوند. به نحوی که امکانش هست حتی...
-
هیچ ، برای مهدی موسوی و شاهین
پنجشنبه 18 اسفند 1390 13:16
مدتها پیش این شعر ِ مهدی موسوی ِ عزیز را خوانده بودم ، دیشب آن را با صدای شاهین ِ دوست داشتنی شنیدم ! نمی دانم چرا ترکیب ِ این دو نفر انقدر ویران کننده است ... به هر حال ، در فضای شعر و موسیقی که قرار گرفتم ، جسارت کردم و برای خودم چند خط کج و معوج ، به شعر ِ استوار ِ جناب ِ موسوی اضافه کردم ، امیدوارم که زیاد توی ذوق...